loading...
افسران جنگ نرم
محمد جهانی بازدید : 582 پنجشنبه 11 تیر 1394 نظرات (0)

با نوازش دستی ازخواب بیدارشدم... پارسا بالای سرم نشسته بود.هوا کاملا" تاریک شده بود . سلام کردم وسرجام نشستم...با لبخند گفت: خانمی نمی خوای پاشی . گرسنه ت نیست ؟
- چرااتفاقا" دلم داره ضعف میره .
پارسا : بایدم ضعف بره ! ازصبح دیگه چیزی نخوردی .
- خودت چی ؟ چیزی خوردی یا نه ؟
پارسا : با اجازه تون نخیر.منتظرشما بودم.
- آخه چرا چیزی نخوردی قربونت برم ؟
پارسا : نه دیگه ، بدون خانم چیزی ازگلوم پایین نمیره .
دستشوآورد جلوکمکم کرد ازتخت پایین بیام.دردم به طرزچشمگیری تخفیف پیدا کرده بود . حالا انگار زاییده بودم که اینطوری دستمومی گرفت . با تمام وجود لذت می بردم وحسابی خودموبراش لوس می کردم !
دست وصورتموآب زدم.گفتم : حالا شام چی داریم ؟
صندلی روکشید عقب نشستم . ازروی گازیه دیس آورد توش یه عالمه سیخ جگرودل وقلوه بود . با تعجب گفتم : اینا ازکجا اومده ؟!!!
با خونسردی گفت : پدرشوهرت برات فرستاده !
- عموفرستاده ؟!
پارسا : آره عزیزم داده فرزاد ودرسا آوردن.البته فرزاد بالا نیومد ، درسائم دید تو خوابی بیدارت نکرد . فقط یه بوس کوچولوازت گرفت ورفت .
- وای پارسا فکرکنم فقط خواجه حافظ جریان دیشب منوتورونمی دونه !
سیخ جگروبه دستم داد وگفت : بخورانقدرحرص نخور.نوبت اونام بشه ما می فهمیم.
دوباره مثل خرس به خوردم داد . دیگه داشتم می ترکیدم.غرزدم : اگه همینطوری پیش بره یک ماهه بادکنک می شم !
لپموکشید وگفت : همه جوره می خوامت .
- دیگه نمی خورم . سیرشدم .ازپشت میزبرخاستم . لحظۀ آخریه تیکه قلوه به زورچپوند توی دهنم . چپ چپ نگاش کردم ! واقعا" حالم داشت بد می شد ازبس خورده بودم . ازشستن ظرفم راحت بودم.نمی ذاشت زیاد سرپا بایستم. اومد کنارم نشست... یه تی شرت دودی با شلوارگرمکن سورمه ای پوشیده بود. تی شرتش با اینکه آزاد وگشاد بود با اینحال بازوهاش بدجورتوچشم بود.دستشوانداخت دورشونه هام.سرموروی بازوش گذاشتم . تلوزیون روشن بود وداشت حیات وحش نشون می داد . تازه جابجا شده بودیم که زنگ آیفون بصدا دراومد. با تعجب به پارسا نگاه کردم...سرشوبه نشونۀ ندونستن تکون داد ... به سمت آیفون رفت جواب داد ودکمۀ اوپن روزد. پرسیدم کی بود ؟
گفت : خاله بود طفلی طاقت نیاورد وبالاخره اومد دیدنت !
آروم به گونه م زدم وگفتم : وای خدا کنه پدرنباشه . همون لحظه زنگ ورودی صدا کرد.ازجا بلند شدم کنارپارسا ایستادم.سرووضعم مرتب بود. همون بلوزشلوار نسکافه ای که پارسا بهم داد تنم بود با صندلهای کرم رنگ .موهاموازپشت بالای سرم جمع کرده بودم...با کمال تعجب دیدم خاله وساغرودرسا هم وارد شدن... مادرسفت درآغوشم کشید همینطورخاله که مرتب قربون صدقه م می رفت وبه درسا گفت : کجا بچه م رنگ پریده ست که ماروترسوندی ؟!
به درسا که کنارم ایستاده بود نگاه کردم داشت بهم لبخند میزد.درگوشم گفت: بالاخره خودتولودادی ؟!
زدم به بازوش وگفتم: نوبت خودتم می رسه ها .
موذیانه خندید وگفت: خدا کنه زودتربرسه !!!
هردوزدیم زیرخنده . با صدای پویا به عقب برگشتم.ماشینوپارک می کرده برای همین دیراومد.صورتموبوسید ویواشکی به گلوم نگاه کرد وگفت: خدا ذلیل کنه این مرتیکه روکه این بلا روسرت آورد.
گفتم :اِ... پویــــــــــــا...
همونطورکه سرش نزدیک صورتم بود گفت : اِ وکوفت ! حداقل بپوشونش !
یواش گفتم : وای ! تا حالا همه دیدن که !
مادرازاونطرف گفت : بچه ها چی دارید به هم می گید. بیاید دیگه.
پویا گیرۀ سرموبازکرد موهاموریخت دورموبا صدای بلند گفت: حیف این موها نیست جمعشون کردی ؟!
چقدراین بشرحالیش بود ! انگارنه انگار منه پخمه خواهراین جونوربودم، یه تارموی این توسرِمن نبود !
دورهم نشسته بودیم وحرف می زدیم خاله به پارسا گفت : به پروا چیزی دادی بخوره ؟
پارسا خیلی خونسرد وعادی گفت : بله . تا جاییکه ظرفیت داشت به خوردش دادم .
پویا روبه پارسا گفت: من فکرکردم فقط بلدی با آرپیجی حمله کنی ؟!
منظورش گلوم بود که کبود کرده بود . من وپارسا وساغردرجریان بودیم . هرسه به خنده افتادیم . بقیه با گیجی نگاه می کردن.درسا با اعتراض گفت : قبول نیست به منم بگید . پویا دستشوانداخت دورگردن درسا که کنارش بود وگفت : هیچی بابا داداشت دیشب انگاررفته بود به جنگ اژدها !
درسا دست بردارنبود و تا جریانوازساغرنشنید ول نکرد !
مهمونا بعد ازیکساعت عزم رفتن کردن.تویه فرصت کوتاه مادرخودشوبهم رسوند وگفت : چطوربود ؟ خیلی اذیت شدی ؟!
بوسیدمشوگفتم : نه قربونت برم.می بینی که خوبه خوبم.باورکنید طوریم نیست. پارسا کنارم اومد،مادرروبه اوگفت: الهی قربونت برم چند روزباهاش کارنداشته باش تا کاملا" خوب بشه.
پارسا با لبخند گفت : خیالتون راحت باشه خاله جون .
خلاصه خاله ومادربعد ازکلی سفارش رفتن ... پارسا لوسترهاروخاموش کرد دستموگرفت وگفت : بهتره بریم بخوابیم ... بدون تعویض لباس روی تخت خوابیدم ولی پارسا تی شرتشودرآورد وبجای شلواریه شلوارک به پا کرد . پشتم بهش بود . منوکشید توی بغلش .عاشق این بودم که ازپشت بغلم کنه . زیرگوشم گفت : بهتری ؟
سرموتکون دادم گفتم : به شرطی که همیشه همینطوری نازموبکشی ، آره خوبم !
سفت توی بغلش فشارم داد وگفت : نازتم می کشم قربونت برم .
با صدا خندیدم . زیرگلوموبوسید گفت :جـــــــــــــان .
دستش روی شکم م گره خورده بود . آروم دستهاشونوازش کردم . طفلی انقدر بالای سرمن بیدارمونده بود که بیهوش شد ...
*******
هشت روزگذشته بود وپارسا مطلقا" بهم دست نزد وفقط شبها خوابیدنی بغلم می کرد . روزها چند بارازبیمارستان باهام تماس می گرفت ، کافی بود می گفتم دارم جاروبرقی می کشم یا کارمی کنم.دادش می رفت هوا ...
غرمیزدم پس چیکارکنم حوصله م سرمیره !
می گفت : بشین کاتالوگ وسایل برقی هاتوبخون !
ازاین حرفش دوتایی کلی خندیدیم. ، ولی واقعا" تِزخوبی داد... حسابی سرم گرم می شد.هرشب براش غذاهای رنگارنگ درست می کردم وازدیدن برق رضایت توی چشمهاش انگاردنیا روبهم هدیه می دادن ... به شدت به هم آغوشیش نیازداشتم ولی همچنان سرحرفش مونده بود وتحت هیچ شرایطی باهام کاری نداشت . هرکاری می کردم ازراه بدرنمی شد ! هرشب که بغلم می کرد ازتماس بدن برهنه ش آتش وجودم شعله می کشید... بالاخره یه روزعزمموجزم کردم ...
****************
 
فردا تولد پارسا بود.بهترین فرصت برای اجرای نقشه م امشبه چون انتظارِامشب و نداره می تونم غافلگیرش کنم ... صبح که بیدارشدم رفته بود بیمارستان . میزصبحونه روهم چیده بود ... واقعا" شرم آوره ! جای اینکه بیدارشم راهیش کنم ، تازه صبحونه مم آماده می کنه...امروزباید یه کاری می کردم.شبها برام تبدیل به کابوس شده بود. تا کِی باید توی بغلش بخوابم وحسرت بکشم . دیگه داشتم افسردگی می گرفتم ؛ تاحالا دهباربه زبون بی زبونی فهمونده بودم مشکلی ندارم ولی حالیش نبود که !
خونه روگردگیری کردم .لباسهای پارساروریختم توی لباسشویی وقتی شسته شد بردم روی تراس پهن کردم . همیشه لباسهامومی ذاشتم آفتاب بخوره وگرنه به دلم نمی شست . اینطوری بوی رطوبت نمی گرفت... تا خشک بشه سوار ماشین آلبالویی خوشگلم شدم ورفتم آرایشگاه ازبالا تا پایینوصفا دادم وبرگشتنی هم رفتم مغازۀ دوست پدرم . بعد ازیکساعت که شصت تا ساعتودیدم بالاخره یکیشوانتخاب کردم. درسته قیمتش زیاد بود ولی پارسا ارزش بهترینهاروداشت. بند نقره ای فلزی که صفحۀ بزرگی داشت وبه دستهای درشت ومردونه ش خیلی میومد ، به جای شماره های داخلش نگینهای برلیان کارشده بود.خیلی زیبا وسنگین بود.جعبۀ شکیلی هم داشت واحتیاج به جعبۀ کادونداشت. بعد ازکلی تشکرخداحافظی کردم ووارد یه قنادی شدم . یه کیک دونفره شبیه قلب گرفتم با یک شمع بلند وچند شاخه گل هم خریدم . زیاد وقت نداشتم . به سرعت به سمت خونه ویراژدادم وماشینوتوی پارکینگ گذاشتم وخریدهاموبردم بالا... وارد خونه که شدم تلفن داشت خودکشی می کرد ! شیرجه رفتم سمت تلفن... پارسا بود با نگرانی گفت : کجایی توچهارساعته دارم یک روند تماس می گیرم .
همونطورنفس زنان گفتم : رفته بودم آرایشگاه .
پارسا : نمی تونی به من خبربدی ؟
- عزیزم با بیمارستان تماس گرفتم، آقای مرادی گفت کنفرانس داری . انتظارکه نداشتی به آقای مرادی بگم خبرت کنه میرم آرایشگاه ؟!
با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت : اگه می گفتی می کشتمت !
- تومنوخیلی وقته کشتی ، خبرنداری !
پارسا : نه دیگه این دفعه درست وحسابی می کشتمت .
خودموبراش لوس کردم : دلت میاد منوبکشی ؟!
با بدجنسی گفت: اگه دختربدی بشی آره !!!
- آهان ! فرمودید دختـــــــــــر؟؟؟!!!
با خنده گفت : یادم نبود خانم شدی !
- البته خانم نصفه نیمه !
پارسا : حالا چرا نصفه نیمه ؟!
- برای اینکه فقط یک شب خانمت بودم .
خودمم باورم نمی شد اینقدرراحت بی پرده باهاش حرف بزنم.
صدای نفس بلندی که کشید ازپشت گوشی اومد ؛ بعد ازمکث کوتاهی گفت: بخاطرهمون یه شب هنوزم نمی تونم خودموببخشم !
توی دلم گفتم حالتوجا میارم صبرکن.اگه اینطوریه یه کاری می کنم اززورعذاب وجدان خودکشی کنی . البته دورازجون ! بد نقشه هایی برات کشیدم آقا پارسا !!!
گفتم :کاری نداری باید به کارام برسم.
پارسا :چکاری داری که ازمن واجب تره ؟
با عشوه گفتم : راستش لباسهای آقامونوشستم ؛ حالا می خوام تا نیومده اطوکنم که یه وقت بدخلقی نکنه .
پارسا : جیگرتوبخورم ، فقط مواظب باش آقاتون خطرناک نشه که به ضررته !
زدم زیرخنده وگفتم : شب تونستی زودتربیا .
اونم با خنده جواب داد چشم خانم ، امری نیست.
- نخیرآقا عرضی نیست ...
گوشیوگذاشتم وشیرجه زدم توی آشپزخونه...شام لازانیا درست کردم . هم خیلی دوست داشت هم اینکه احتیاج به مخلفات وسالاد وسبزی واین چیزها نداشت . فقط نوشابه کافی بود.اول همۀ کارهاموکردم وخیالم که راحت شد رفتم حموم وحسابی خودموشستم...خارج که شدم موهاموشلاقی سشؤارکشیدم وآرایش ملیحی کردم.یه پیراهن لمۀ طلایی رنگ داشتم که ازبس بازبود تا حالا پیش نیومده بود بپوشمش. یقه ش فقط دوتیکه پارچه بود که سینه هارومی پوشوند وروی کمریه دورپیچ می خورد وازبالا به سرشونه وصل می شد . پشتم که اصلا" نداشت.روی پای چپ هم یه چاک تا بالای رون داشت.خیلی دوستش داشتم.ازترکیه برای خودم خریده بودمش ولی حتی تومهمونیهای زنونه هم نپوشیده بودم . به نظرم محرک خوبی میومد ! با عطردوش گرفتم . به اومدن پارسا چیزی نمونده بود. باید نقشۀ بعدی روپیاده می کردم.می خواستم کاری کنم که به سمت اتاق خواب هدایت بشه ! ازجلوی درِ ورودی چند تا شمع به فاصله به شکل یک جاده به سمت اتاق خواب درست کردم وگلهایی که خریده بودم رو پرپرکردم بین شمعها ریختم.شبیه یک جادۀ گلبرگ شده بود. ازپنجره کشیک می کشیدم... بالاخره اومد.چراغهای سالن و خاموش کرده بودم وفقط هالوژن ها روشن بود.ماشین وبه پارکینگ برد.سریع کیک روازیخچال خارج کردم وسریع رفتم توی اتاق خواب وبا شمع روشن توی دستم نگه داشتم .چراغ خوابهای قرمزوروشن کردم.فضای اتاق لایت وعاشقانه شده بود.صدای چرخیدن کلید توی قفل دراومد... قلبم با شدت به سینه م می کوفت وداشت ازقفس خارج می شد.مکثی که هنگام بازشدن درکرد کاملا"مشهود بود... صدای پاش نزدیکترمیشد.داشت توی جادۀ گلبرگها ودراصل قلب من راه می رفت .
درآهسته بازشد. بی حرکت روبروی درایستاده بودم.با شگفتی خیره شد بهم.ازجام حرکت نکردم منتظرعکس العملش بودم.بالاخره کمی که ازشوک خارج شد چند قدم به سمتم برداشت ومقابلم ایستاد...با لبخند گفتم تولدت مبارک ...
به صورتم خیره شده بود وپلک نمیزد. بی مقدمه گفتم نمی خوای این شمع وفوت کنی ؟ داره گرمم میشه. به شمع نگاه کرد وگفت : اصلا"یادم نبود امشب تولدمه. خجالتم دادی خانمی .
پشت چشمی نازک کردم گفتم: تولدت فرداست نه امشب !
با لبخند گفت : اِ... پس چرا پیشوازرفتی ؟!
با قیافه چشمهاموبازوبسته کردم وگفتم:آخه ترسیدم مزاحم مون بشن !!
با شیفتگی نگام کرد وهمون لبخند پروا کشش وزد ... کم مونده بود غش کنم . بالاخره شمع وفوت کرد وپشت سرش کیک وازدستم گرفت ... تازه متوجه لباس وسرووضعم شد. چون تا اون موقع کیک نمی ذاشت قشنگ نگام کنه... ازسرتا پاموحسابی دید زد.خدایی یه وقتها خیلی بد نگام می کرد ! با اینکه خودموآماده کرده بودم ولی داشتم آب می شدم !
یکدفعه چرخید سمت درِاتاق... زود گفتم : کجا ؟!!
سرشوبرگردوند گفت : بیرون !
حالم حسابی گرفته شد با قیافه گفتم : بیرون برای چی آخه ؟!
ازقیافه م خنده ش گرفته بود با ابروهای بالا رفته گفت : پس چیکارکنم ؟!
حسابی سرخ وسفید شدم . بعد ازاینکه به درودیوارنگاه کردم گفتم : نمی شه نری ؟!
با موشکافی خیره شد بهم گفت : نه نمی شه نرم !
دیگه واقعا" طاقتم طاق شده بود وحتی یک لحظه ام نمی تونستم صبرکنم ؛ پاموکوبیدم زمین وبا پررویی گفتم :من شوهرمومی خوام !!!
داشت ازتعجب شاخ درمیورد. با اینکه خیلی فجیع زیرو روم ونگاه می کرد ولی بالاخره ازاینکه حرفموزده بودم یه نفس راحت کشیدم ... اِههههه ...بازکه داره میره !!! داشتم دیوونه می شدم ، دیگه به روی خودم نیاوردم.ازاتاق خارج شد وبه چشم به هم زدنی برگشت ... توی دلم عروسی بود ! اینقدراین چند روزمحرومیت کشیده بودم ، تبدیل به یه عقده ایِ به تمام عیارشده بودم !!!
ناخوداگاه نیشم بازشد... اومد جلوم ایستاد وبا یه حرکت گرفت توی بغلش . گفتم : کجا رفتی ؟
به یقۀ لباسم نگاه کرد وگفت: کیکوبردم توی یخچال . ببینم اینوتا حالا جایی هم پوشیدی ؟!
اـــــــــــــوف من توچه فکری ام این به چی فکرمی کنه !
پیچ وتابی به گردنم دادم گفتم : نخیر، اینوبه خاطرجنابعالی پوشیدم.
سفت گرفت توی بغلش سرشوآورد جلو... لبهاشوگذاشت روی لبهام.دوباره حرارت بدنم زد بالا. سرشوعقب کشید ، کمی نگام کرد ، ناگهان ازبغلم جدا شد پشتشوکرد بهم . با نگرانی گفتم :چِت شد یه دفعه ؟
دستشوتوی موهاش فروبرد وبا کلافگی گفت : می ترسم دوباره یه کاری کنم پشیمون بشم .
بهش نزدیک شدم.ازپشت بهش چسبیدم ودستهامودورکمرش انداختم.صورتمو گذاشتم روی شونۀ پهن وعریضش.گفتم:عزیزدلم به فکرمنم باش ، من ازاینکه درکنارت ولی دورازآغوشت باشم درعذابم .
برگشت با بهت بهم خیره شد ... می خواست چیزی بگه که دستهامو انداختم دورگردنش واینبارمن لبهاموچسبوندم به لبهاشوبا شدت می بوسیدمش.کمی طول کشید تا موقعیتشودرک کنه.ناخوداگاه دستهاشوحلقه کرد دورکمرم ودرآغوشش فشارمیداد.دستشوازپشت روی کمربرهنه م می کشید... عمدا" چند قدم به عقب برداشتم وهردو روی تختخواب افتادیم . با ولع لبهامومی بوسید ودستشوهمه جای بدنم می کشید.سرشوبرد زیرگلوم بوسید.ازترسش کاری نمی کرد که جاش بمونه ! بند لباسموکشید روی بازوم وکم کم لباسمودرآورد.روی دوزانونشست تی شرتشو ازتنش کشید بیرون..وای خداجون بازچشمم خورد به بدنش .هنوزشلوارِبیرون تنش بود.کمربندشوبازکرد ، ازروی تخت اومد پایین وایستاد روبروم ... داشتم چهارچشمی نگاش می کردم که با خنده گفت : خانم خوشگله روتوبکن اونطرف .
با دلخوری گفتم : اونطرف دیگه برای چی آخه ؟!
خم شد لبهاموبوسید وگفت : می خوام شلوارمودربیارم !
با خباثت گفتم : مگه لباس منودرمیاری خودت روتواونورمی کنی ؟!
با همون خنده گفت : باشه عزیزدلم نگاه کن ، منکه مشکل ندارم ؛ بخاطرخودت گفتم ! ... یه کم بهش خیره شدم دیدم نه ! اصلا"حیا نداره . با خیال راحت داره لخت میشه ... لبهاموگازگرفتم وروموکردم اونطرف . با صدای بلند خندید درازکشید کنارم وموذیانه گفت : منکه می دونم روشونداری ، چرا الکی تخس بازی درمیاری ؟!
دوباره بغلم کرد ... داشتم زیردستش لِه می شدم ...
 
فکرنمی کردم بازدرد داشته باشم.البته خیلی کم بود وبیشتراحساس سوزش می کردم...پارسا اصلا" حالش به خودش نبود . لبهام دم گوشش بود ... ناخوداگاه زیرلب نالیدم : آههههه ... سوختم ...
با یه جهش سرشوبلند کرد وبا وحشت توی چشمهام نگاه کرد.اونطوریکه اون تویه حال دیگه بود فکرنمی کردم بشنوه... نفس نفس زنان گفت : توداری اذیت میشی وصدات درنمیاد ؟!
دستهاموانداختم دورگردنش وگفتم : باورکن بیشترازاینکه اذیت بشم دارم لذت می برم... می خواست بلند بشه که پاهاموپیچیدم دورکمرش ودستهامم دورگردنش . دراصل قفلش کرده بودم به خودم... ازکارم خندید ، گونه موبوسید وگفت: که غلط کردم شوهرکردم آره ؟!
بی شرف بازبه روم آورد. لبهاموجمع کردم ودستهاموگذاشتم روی سینه شوهلش دادم گفتم : اصلا"نمی خوام ! پاشو.
زد زیرخنده وشروع کرد به بوسیدن سروصورت وبه قول خودش تن وبدنم ...
بازبی حس وکرخت شدم ...
************
 
با سستی ازجام برخاستم وبه سمت حموم رفتم . چون تازه حموم کرده بودم بنابراین نیازبه شستشونبود فقط لیف زدم اومدم بیرون . یه بلوزشومیزسفید مشکی اندامی پوشیدم ،جلوش دکمه می خورد . با یه دامن سفید فون ازجنس کتان.موهامم دم اسبی بستم . پارسا خیلی دوست داشت...
تصمیم داشتم فردا یه تولد خودمونی با مهمونهای اختصاصی براش بگیرم... مهمونهام فقط ساغروپویا ، درسا وفرزاد ، فربد ومیترا وسیروس وشراره هم جزولیستم بودن . فقط می ترسیدم خانواده هامون ناراحت بشن...باید یه فکری براش می کردم ...
رفتم توی سالن . مشغول مطالعۀ کتاب بود.موهاش هنوزنم داشت . گفتم:چراموهاتوخشک نکردی ؟ سرما می خوری خب .
به سر تا پام نگاه کرد . خوبه هنوزیکساعت نگذشته بود . هرکی نمی دونست فکرمی کرد ده ساله با زنش نخوابیده ! ولی ازاینکه همیشه نسبت بهم حریص بود باعث می شد بی نهایت لذت ببرم . چون می دیدم به هیچ زن ودختری نگاه نمی کنه مگراینکه طرف صحبتش باشه ، تازه اونم خیلی سرسری... ولی حرص وعطشی که به من داشت ازعشق لبریزم می کرد. یادمه یکی ازهم دانشگاهیام همیشه می نالید ومی گفت : شوهرم بعد ازاتمام رابطه تا ساعتها حتی زورش میاد باهام حرف بزنه چه برسه به چیزهای دیگه . مثل آدمیکه تا مرزترکیدن غذا می خوره اونوقت لذیذترین غذاروجلوش بذارن حالت تهوع می گیره . می گفت شوهرم همیشه بعد از هم خوابگی همچین احساسی نسبت بهم پیدا می کنه وکوچکترین اهمیتی به من نمی ده ... تازه متوجه منظورش می شدم.طفلی افسردگی گرفته بود. خداروشکرمی کردم که پارسا اینطورنبود.اصلا" براش اول وآخری وجود نداشت.درسته دوباربیشتر باهاش رابطه نداشتم ، ولی برای دونستن این چیزها یکبارم کفایت می کرد.وقتی کارش تموم شد تازه بغلم می کرد وموهامونوازش می کرد.شیرین ترین بخشش زمانی بود که ازم تشکرمی کرد ... با اینکه ازطرزنگاهاش معذب می شدم ولی وقتی یادم میوفتاد این نگاهها فقط وفقط متعلق به منه ، بی نهایت لذت می بردم وحس حلاوت ودلپذیرش تا مدتها ازوجودم جدا نمی شد.
به خودم که اومدم دریافتم تمام این مدتی که توی فکربودم بهش زل زدم... ازعالم هپروت بیرون اومدم.... روبروم روی کاناپه ولوشده بود. پاهاشوروی هم انداخته بود وکتاب روتوی یه دستش گرفته بود ودست دیگرشوگذاشته بود روی پشتیه مبل وداشت موذیانه می خندید ... وقتی دید حواسم جمع شده گفت : به چی داشتی فکرمی کردی ؟
دستهاموزدم به کمرم ، قری به سروگردنم دادم گفتم : به اون چیزی که منظورتوئه فکرنمی کردم.
پارسا : مگه تومی دونی منظورمن چیه ؟!
- بله که می دونم !
پارسا : جدی ؟ ازکجا فهمیدی ؟!
- ازاون چشمهای دریده ت معلومه !!!
با صدای بلند زد زیرخنده وگفت: عزیزم من داشتم به شام فکرمی کردم !
به زورجلوی خنده موگرفتم ودرحالیکه با اون صندل های پاشنه بلند به سمت اتاق خواب حرکت می کردم گفتم : جون به جون شما مردا کنن همه تون شکم پرستین !
با صدای بلند گفت :البته ! مخصوصا"وقتی یه خانم خوشگل جلومون با قرواطوار راه بره که وحشی ام می شیم !!
بی شرف فقط منتظرِ من یه حرکتی کنم وسوژه کنه !
یه حولۀ نوازکمد برداشتم ورفتم سراغ پارسا.ایستادم جلوش وشروع کردم به خشک کردن موهاش ... گفت :عزیزم توچرا زحمت می کشی ؟ بذارخودم خشک می کنم.
همونطورکه به کارم ادامه می دادم گفتم: تواگه خشک کن بودی اینجوری با این موهای خیس روبروی کولرنمی نشستی... اگه خدای نکرده مریض بشی بیمارات چیکارکنن؟ مثل اینکه یادت رفته توبا جون انسانها سروکارداری ومن موظفم ازت مواظبت کنم .
دستهاشوانداخت دورکمرم.شکمم روبروی صورتش بود. یه کم لباسموزد بالا روی شکمموبوسید گفت : فدای خانم خوشگلم بشم که انقدربه فکردیگرانه... قلقلکم اومد ، یه کم خودموجمع کردم وخندیدم . گفتم : پارسا نکن ، یه جوری میشم.
یه گازکوچولوگرفت وبا خنده گفت : چطوری می شی جیگرتوبخورم ؟
دیدم اگه وا بدم دوباره کاربیخ پیدا می کنه.دستشوگرفتم ، بلند شد بردمش سمت آشپزخونه.گفتم بشین شام بخوریم خیلی گرسنمه.
پشت میزنشست. یه قالب بزرگ براش لازانیا گذاشتم، بااشتها شروع به خوردن کرد. سیرکه شد سرپا ایستاد وازهمون پشت میزخم شد گونه موبوسید گفت : دستت درد نکنه خانمی خیلی چسبید .
گفتم : نوش جونت عزیزم.
به سالن رفت ومنم نیم ساعتی طولش دادم تا غذا ازگلوش پایین بره وکیک وبردم روی میزگذاشتم دوتا فنجون چای هم ریختم به سالن بردم.نشستم روبروش ومشغول بریدن کیک شدم... ظرف کیک روبه دستش دادم . خامه های کیک وجداکرد.می دونستم مثل خودمه وخامۀ کیک ودوست نداره.گفتم : زیاد نخوراذیت می شی...یه کم خورد وگفت: شامت انقدرخوشمزه بود که حسابی ظرفیتم پرشده. دستت درد نکنه عزیزم.خجالتمون دادید ... گفتم : نوش جانت .
تا بره دستهاشوبشوره منم سریع ظرفهاروجمع کردم شستم . لوسترهاروخاموش کردم ووارد اتاق خواب شدم.ازتوی کشوکادوشودرآوردم... داخل اتاق شد، یکراست اومد سراغم . کادوروگرفتم جلوش وگفتم : بفرمایید دوباره تولدتون مبارک ، اینم کادوش .
به صورتم زل زد وگفت: خوشگلم تو که کادوتو دوساعت پیش بهم دادی !
لبهاموگازگرفتم وسرموانداختم پایین.. واقعا" چقدرپررو بودم که علنا" وادار به ایجاد رابطه کردمش.. جعبه روازدستم گرفت بازش کرد.چشمهاش برق زد...می دونستم عاشق ساعته ودرواقع یه کلکسیون ازبهترین مارکها روداشت ولی باز اشتیاق نشون میداد.ساعتو به دستش بست وبا یک قدم فاصله مونوازبین برداشت ویه دفعه منوروی دستهاش بلند کرد. یه بوسه ازلبهام گرفت وگفت : کادوی خشک وخالی که به درد نمی خوره !
هردوروی تخت ولوشدیم وشروع کرد یکی یکی دکمه های لباسموبازکردن . . .
*****
صبح زودتربیدارشدم با ساغرتماس گرفتم وجریان شب وبهش گفتم وتأکید کردم که دودلم ومی ترسم خاله اینا ومادرناراحت بشن که اونارونمی گم والبته حق هم دارن . ساغرگفت : مگه خبرنداری پسرعموی پدرجون ازمکه اومده وامشب ولیمۀ مکه شه... با خودم فکرکردم بهترازاین نمی شه ! بهانۀ خوبیه... به میترا ودرسا ودرآخرشراره خبردادم ورفتم دنبال کارهام.آرایشگاه که دیروزرفته بودم وفقط کیک سفارش دادم.وقتی هم برای تزئینات نداشتم.برای شامم تصمیم گرفتم باقالی پلووماهیچه وفسنجون وکمی هم ماکارونی درست کنم. برای پارسا یه ادکلن ازمارکی که همیشه میزد ومن عاشقش بودم گرفتم. دلم نمیومد همون کادوی دیشبودوباره بهش بدم . وارد راه پله که شدم درسا وساغردست به کمرداشتن منونگاه می کردن . با تعجب گفتم : شما اینجا چیکارمی کنید ؟!
درسا گفت : کوفت واینجا چیکارمی کنید. دوساعته یه لنگه پا منتظرتیم.
با خنده گفتم : حداقل این نایلکس های میوه روبگیرکه یه کارمفید کرده باشی !
چپ چپ بهم نگاه کرد .. دروبازکردم وارد سالن شدیم وخریدهاروریختم روی میز آشپزخونه. ساغرگفت : خب ازکجا شروع کنیم ؟
کفتم : زحمت سالاد روبکش ، درسا توئم ... نذاشت حرف بزنم گفت : لطفا" برای من کارنتراش که می خوام خونه روتزئین کنم ... گفتم ساغرجون غذا به عهدۀ خودمه ومیوه هاروهم خودم می شورم . توبه خودت فشارنیارفقط اگه سختت نیست توی ظرف بچین... ساغرگفت : نه که سختم نیست.اینطوری کارات زیاد میشه که ... گفتم : تو که می دونی من عاشق آشپزی ام واصلا" ازاینکارخسته نمی شم ...
مشغول صحبت بودیم که زنگ وزدن.بدون اینکه بدونم کیه دکمۀ اوپنوزدم ودودقیقه بعد جلوی درِ ورودی رفتم وبا دیدن شراره با ذوق گفتم : وای شری ! چه خوب کردی اومدی ... تواین مدت کوتاه حسابی باهم دوست شده بودیم .مخصوصا" که شوهرامون هم رشته وخودمون همکاربودیم این دوستی روتشدید می کرد . میوه هاروسپردم به اون.
خلاصه تا عصری یک نفس کارمی کردم.کارای خودم سنگین تربود.آشپزی تمام وقتموگرفته بود.دم غروب همه چیزآماده بود وکیک روهم ازقنادی آوردنویک طبقۀ یخچالوخالی کردم کیکوگذاشتم توش تا خودشوبگیره... گفتم بچه ها من یه دوش بگیرم.بوی غذا گرفتم.شراره گفت : چه بهتراینجوری پارسا با اشتها می خورتت... ازحرفش زدیم زیرخنده . حسابی خودموشستم وازحموم خارج شدم.به موهام موس زدم حسابی فرکردم ویه آرایش ملایم کردم. پارسا آرایش غلیظ دوست نداشت.سراغ کمدم رفتم.انتخاب لباس معظلی شده بود ازبس که پارسا حساسیت نشون می داد توی لباس پوشیدن درمانده شده بودم ... یه پیراهن سفید کوتاه داشتم که یقۀ هفت وآستینهای کوتاه داشت .یه نوارمشکی اززیرسینه تا روی شکم می خورد . یه جوراب شلواری رنگ پای ضخیم هم پوشیدم که دیگه پارسا نتونه ایراد بگیره. موهامم همونطورفر بازگذاشتم.پویا اولین مردی بود که اومد وبه فاصلۀ کم فرزاد وبعد هم سیروس ودرآخرم فربد وارد شد.همه می دونستن که پارسا اطلاعی از مهمونی نداره... ازجلوی پنجره تکون نخوردم تا بالاخره پارسا اومد.همگی ازجلوی دید کناررفتیم . لوسترهاروخاموش کردم ... کلید توی قفل چرخید ودربازشد.سابقه نداشت وقتی ازسرکارمیاد به استقبالش نرم ... مثل اینکه تعجب کرده بود چون ازجلوی درتکون نخورد... ما همگی ردیف کنارهم ایستاده بودیم ومنتظربودیم پارسا به اون قسمت بیاد.ولی ازجاش تکون نخورد وبا صدای بلند گفت : پروا کجایی ؟ پروا خانمـــــــی ... خانم خوشگله ... بیا یه ذره راه بروخستگی ازتنم دربیاد !
اوه اوه کارداشت بیخ پیدا می کرد.می خواستم جواب بدم پویا کنارم ایستاد ودستشو به علامت سکوت گرفت جلوی بینیش . بقیه آروم داشتن می خندیدن .مونده بودم چیکارکنم که دوباره صدای پارسا اومد : جیگرطلام ... خجالت کشیدم، برگشتم صورتموتوسینۀ پویا قایم کردم که دوباره گفت : عروسکم ... وای خدا جون دیگه داشتم پس میوفتادم ناچاربا صدای بلند صدا کردم پارســــــــا ...
یه دفعه تیرآخروزد وبا صدای کشداروبدبختانه بلند گفت : جـــــــــــــــــون ؟
بچه ها دیگه داشتن بی صدا ریسه می رفتن ومن داشتم آب می شدم. با التماس به پویا نگاه کردم که یواش گفت ازجات تکون نخور... رفت پشت دیوارایستاد وپارسا داشت نزدیک می شد... درحین اومدن گفت چرا خونه انقدرتاریکه ؟!
تا می خواست برق وروشن کنه پویا رفت جلو، پارسا روگرفت توی بغلشوگفت : سلام عزیزم.چرا اینقدردیراومدی عشقم ؟ مُردیم ازگشنگی !!!
طفلی پارسا اولش حسابی ترسید ویه دفعه زد زیرخنده . انقدر با شدت می خندید که بقیه روهم به خنده انداخت ... پویا موسیقی روپلی کرد وشروع کرد به رقصیدن وبلافاصله درسا رفت وپشت سرش سیروس وشراره وفربد.من ومیترا ساغرم کنارهم ایستاده بودیم دست می زدیم ومی خندیدیم . ساغرکه تا چشمش به پارسا که اومده بود روبرومون خورد غش وریسه رفت ... پارسا با خنده بینی ساغروکشید وگفت : هه هه ! خوب به شیرین کاریه شوهرت می خندیا !
بعد روبه من گفت: خانمی توأم ؟؟!!
دستشوگرفتم گفتم : بیا بریم لباسهاتوعوض کن .
اول رفت دست وصورتشوآب زد ودستهای خیسشوکشید لابلای موهاش... اومد توی اتاق خواب...ازترسم درِاتاق خوابوقفل کردم . دکمه های پیراهنشوبازکرد وازتنش درآورد . یه پیراهن سفید که یقۀ پهن مشکی داشت بهش دادموآستینهاشم کوتاه وتنگ بود.عاشق بازوهاش بودم که ازآستینش بیرون میزد. شلوارجین مشکی وکمربند چرم سفیدشم گذاشتم روی تخت... با دقت به لباسم نگاه کرد وازلبخندش فهمیدم ایراد نداره که گفت : می شینی وپامی شی حواست باشه جائیت معلوم نشه.دامنت خیلی کوتاست !
گفتم : وای پارســا ! مگه نمی بینی که ساق شلواری پوشیدم ؟!
اومد جلوم ایستاد گفت : می بینم عزیزم ولی ساقتم تنگه ونمی خوام جائیت معلوم بشه !
پشت چشم نازک کردم وگفتم : خب حالا بیا لباساتوبپوش،زشته مهموناروتنها گذاشتیم.
لباسهاشوازتنش درآورد.پیراهنشوپوشید . کمک کردم دکمه هاشوبست وتا زیپ ودکمۀ شلوارشوببنده منم کمربندشو ازپل شلوارش رد کردم . لباسشوکه پوشید خم شد پیشونیموبوسید وگفت : چرا زحمت کشیدی؟!
دستهامو دورگردنش انداختم وبا نازگفتم : آقا شما تاج سرمایی ...
دوتا دستهاشوقسمت گودی کمرم پیچید وگونه موبوسید .
دیگه دیدم زیادی طولش دادیم . ازاتاق خارج شدم وپشت سرمنم پارسا اومد... تا چشم پارسا افتاد به میترا دیدم خیره شده ویه جوری داره نگاش می کنه... یه دفعه دادش رفت هوا : اینا چیه پات کردی ؟! زود باش برودرشون بیار.. همه با بهت نگاش می کردیم.برگشتم سمت میترا ببینم مگه چی پوشیده که با ترس گفت : آقای دکترایناروفربد خریده ، گیرداد بپوشم...
ازلفظ آقای دکترش همه زدن زیرخنده...طفلی خیلی ترسیده بود . کفشهای پاشنه بلند مشکی پوشیده بود ... فربد اومد جلووبه پارسا گفت : آخه دامنش کوتاه ومشکی بود این کفشهاروبراش خریدم با هم ست بشه ...
با شنیدن حرفش پارسا هم نتونست ازخنده ش جلوگیری کنه روبه من گفت : پروا جان یه جفت کفش راحت به این خانم بده تا کاردستمون نداده .
یه جفت صندل لژچوبی خوشگل داشتم که بلندی لژش چهارسانت بود بهش دادم. فوری عوض کرد.پارسا نشست کنارش وآروم شروع کرد باهاش صحبت کردن. داشت درمورد مخاطرۀ این بی احتیاطی ها براش حرف می زد .توی این فاصله هم ما خانم ها بلند شدیم ومیزشام روچیدیم... سرمیزهرکی کنارهمسرش نشست.پارسا اول برای من غذا کشید ونوشابه ریخت . ظرف سالادم گذاشت جلوم. پویا زیرزیری داشت نگاه می کرد. خدا بخیرکنه معلوم نیست بازچه نقشه ای داره !
تک سرفه ای کرد وگفت : پارسا یه سؤال ؟!
پارسا سرشوتکون داد ومنتظرگوش ایستاد ... پویا یک قلوپ نوشابه خورد وگفت : چرا به پروا گفتی راه بروخستگیم دربِره ؟!!!
همه زدن زیرخنده . پارسا هم پرروترازاون گفت: حالا چی شد که یاد اون افتادی ؟!
پویا : آخه بدجورفکری شدم. درواقع نگران شدم !
پارسا : داداش نگران دیگه چرا ؟
پویا : ببینم نکنه ازسرکارکه میای ازآبجیه من کولی می گیری ؟!!
همه فقط می خندیدن که پارسا هم با خنده گفت : خیالت راحت ، ما کولی می دیم...
یه دفعه پویا گفت : جـــــــــون؟!!!
پارسا چپ چپ نگاش کرد... بقیه زیرزیری می خندیدن . پویا به پارسا گفت : چیه ؟ چرا میزنی ؟! من با ساغربودم. بعد روبه ساغرگفت: عزیزم غذاتوکامل بخور، تیمورم گشنه شه ... ساغرگفت: پویا انقدرتیمورنگوتوروخدا دلم ریش شد !
پویا صورتشو برد نزدیک ساغرگفت : جـــــــــــــون ؟!
ساغرگفت: پارسا بیکاربودی حرف یاد این دادی ؟ دیگه منوول نمی کنه که !!!
خلاصه با خنده وشوخی غذاسروشدن وظرفها جمع وشسته شد . . .


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 317
  • بازدید کلی : 8,328