loading...
افسران جنگ نرم
محمد جهانی بازدید : 130 پنجشنبه 11 تیر 1394 نظرات (0)

توی ماشین نشستم پارسا گفت : پروا با درسا حرف زدی یا نه ؟

با تعجب گفتم : چه حرفی ؟!

پارسا : دیشبومی گم دیگه .

- آهان ! دیشب بهش گفتم .

پارسا : چیا بهش گفتی ؟!

موذیانه خندیدم گفتم : بهش گفتم نمی دونی این مردها چه گرگاییَ ن ! مواظب خودت باش .

یه تای ابروشوانداخت بالا گفت : که گرگن آره ؟!

- بله با اجازه تون .

پارسا : چی باعث شده شما زنها ما دسته های گل روگرگ به حساب بیاری ؟!

- اگه یادت رفته ؛ همین جا لخت شم کمرموببینی یادت بیافته !

با دستش لباموگرفت فشارداد گفت : اینجا چرا عزیزم ؟ بذاررفتیم خونه لخت شو نشونم بده !!

بهش چشم غره رفتم ... ازدیدن قیافه م زد زیرخنده . گفتم : فکرنکنی قضیۀ آبروریزی که پیش خاله کردی یادم رفته ها ؟! بعد زیرلب زمزمه کردم : سیرشدنم توکارش نیست !

صدای خنده ش بلندترشد . برگشت نگام کرد گفت : همینه که هست ، بهتره دعا کنی بدترنشم ، الانم به درسا سرزدی سریع بیا بریم خونه !

نالیدم : وای پارســــــا ... خداروشکرکه توشغلت دراختیارخودت نیست وگرنه هیچی ازم نمی موند !

بچه پرروبا خنده هاش کفرمودرآورده بود .

پارسا : چیه عزیزم حالا پشیمونی ؟!

- پشیمون که نه ! ولی ترجیح میدم برات یه زن دیگه بگیرم بلکه یه نفس راحت بکشم .

با همون خندۀ حرص درآرگفت : به شرط اینکه غذامو تو بپزی وشبها هم توپیشم بخوابی و...

- ببخشید اونوقت ایشون چیکارکنن ؟!

پارسا : لباساموجمع کنه !

- خیلی روت زیاده . من ازاینجا برمی گردم خونۀ خاله ها گفته باشم .

پارسا : نه دیگه ! اومدی ونسازی ، حالا من بعد ازمدتها تعطیلم می خوام ازوجود همسرم لذت ببرم اونوقت توداری ساز ناصورکوک می کنی ؟!

- بمیرم ؛ دیشب که تونبودی هوارشدی سرم !

پارسا : دیشب هول هولکی شد، توأم استرس داشتی بد قلقی می کردی !

- بابا زنت دیگه تموم شد ، ولش کن !

جدی شد وگفت : پروا من اگه بدونم اذیت میشی به جون خودت قسم دیگه باهات کاری ندارم .

نا خواسته سریع گفتم : نــــــــــه ... !!!

با حیرت به صورتم خیره شد وبا نیشخند گفت : کارتو زود انجام بده بریم خونه مون.

حالا ازخدا می خواستما ولی اگه می فهمید پررومی شد !

بالاخره به خونۀ درسا رسیدیم . گفتم : می خوای برای اینکه معطل نشی بروخونه ، من خودم میام .

ابروهاشو بالا انداخت وگفت : من تا شبم اینجا بمونم خسته نمی شم پس بهتره دنبال یه نقشۀ بهترباشی !

ازبدجنسی ش خنده م گرفت . کوچه خلوت بود ؛ صورتمو بردم نزدیک گونه شوبوسیدم ؛ صورتشوبرگردوند گفت : اینورم ماچ کن ! دوباره بوسیدمش وبا گفتن زود برمی گردم ازماشین پیاده شدم .

*****

درسا قبراق وسرحال بود وازاینطرف سالن به اونطرف می رفت . با دهان بازنگاش کردم . گفتم : توئم دیشب خوابت برده بود ؟!!

با لبخند گفت : نخیرفکرکردی منم مثل توشیرین عقلم که شوهرموقال بذارم ؟!

با افسوس گفتم : درسا خوش بحالت بهت حسودیم میشه !

سینی صبحونه شو گذاشتم روی میزآشپزخونه وفرزاد وصدا کردم.وارد آشپزخونه شد وبعد ازتشکرگفت : پروا خانم با کی اومدید ؟

براش چای ریختم گفتم : نه با پارسا اومدم .

با تعجب گفت پس کجاست ؟

گفتم : بهش گفتم توی ماشین بشینه تا من برگردم.

با شنیدن حرفم از جا پرید ودرحالیکه به سمت خروجی حرکت می کرد گفت : یعنی ما روقابل نمی دونه .

ازخونه خارج شد. به درسا گفتم : خب چطوربود؟ اذیت که نشدی ؟

کش وقوسی به بدنش داد وگفت : اذیت که آره ؛ ولی زیاد طول نکشید ، الان دیگه چیزی حس نمی کنم .

مشغول صحبت بودیم که صدای پارسا وفرزاد اومد. با درسا ازآشپزخونه خارج شدیم. پارسا درسا رودرآغوش گرفت وگفت : توحالت خوبه ؟

درسا نگاه موذیانه ای به من انداخت وگفت : پس فکرکردی همه مثل خانم جنابعالی سوسول تشریف دارن ؟!

درگوشش گفتم : بعدا" خدمتت می رسم صبرکن !

پارسا دستشوانداخت دورشونۀ من وگفت : اتفاقا" پروا یه دونه ست هرچی هم که خودشولوس کنه من نازشومی کشم .

درسا چشم غره ای به فرزاد رفت وگفت : آقا فرزاد یه ذره یاد بگیری بد نیستا !

فرزاد با چند قدم خودشو به درسا رسوند وگفت : مثل اینکه یادت رفت دیشب چقدرمنو تیغ زدیا !

همه زدیم زیرخنده وپارسا اشاره کرد بریم . ازجا برخاستیم وهمون جا باهاشون خداحافظی کردیم .

به خونه که رسیدیم یکراست وارد اتاق خواب شدم . گفتم : وای پارسا ازخستگی روی پاهام نمی تونم بایستم .

درنهایت حیرت گفت : برو بخواب !

با چشمهای ازحدقه دراومده گفتم : واقعا" می ذاری بخوابم ؟!

سرشوتکون داد وگفت : آره عزیزم بروبخواب .

روی تخت ولو شدم . اگه سرحرفش باشه ودیگه نخواد بهم نزدیک بشه چی ؟! اونوقت چیکارکنم ؟!

داشتم ازاین فکرهای عجیب وغریب می کردم که خوابم برد ... بیدارشدم هوا تاریک شده بود زود ازتخت اومدم پایین . پارسا روی کاناپه خوابش برده بود .طفلی برای اینکه من راحت باشم نیومده بود توی اتاق .

سریع دوش گرفتم وشام براش ماهی درست کردم . تیغ اصلیشودرآوردم وبازش کردم توی آرد وزردچوبه ونمک غلتوندم وتوی ماهی تابه تفلون گذاشتم وچند تا لیموروش چکوندم ، یه گوجه فرنگی وپیازحلقه کردم وهمه روکه چیدم روی ظرفو کاغذ فویل کشیدم وگذاشتم توی فر ...

خیالم ازبابت شام راحت شد . موهاموبا سشؤارخشک کردم . هنوزخیالم ازبابتش راحت نشده بود . باید امتحانش می کردم. یه پیراهن کوتاه داشتم که بیشترشبیه لباس خواب بود . بالاتنه ش فقط دوتیکه پارچۀ سدری رنگ بود با دامن حریر راه راه شیری ویه کمربراق پهن که زیرسینه می خورد به تن کردم وموهامم رها کردم. ازاتاق خارج شدم . پارسا تواتاق کناری مشغول نمازخوندن بود . ازفرصت استفاده کردم ومیزوچیدم.ماهی روتوی دیس گذاشتم وگوجه ولیموهای حلقه شده رودورش چیدم ودوتا خیارشورکنارش برش زدم گذاشتم .قیافه ش که خیلی اشتها برانگیزشده بود . صداش کردم بیاد برای شام .

خودم نشستم پشت میز تا اومد نشست سرشوبلند و یه کم براندازم کرد . فقط بالاتنه مومی دید . بشقاب شوبرداشتم براش کشیدم . هنوزبهم خیره بود کمی مکث کرد گفت : خانمی پس پارچ آب کو ؟

ازروی صندلی برخاستم . می دونستم برای اینکه حسابی دید بزنه ازجام بلندم کرد . چهارچشمی زل زده بود به سرتا پام . منم ازعمد با عشوه وغمزه راه می رفتم وپارچ روکه گذاشتم جلوش بیشترازحد معمول خم شدم . قاشقش بین زمین وهوا خشک شده بود . آب دهانشو قورت داد وتند تند غذاشوخورد . رفت دستهاشوبشوره مشغول شستن ظرفها شدم که یه دفعه دیدم بین زمین وهوا معلقم ..

درهمون حال شیرآب روبست . ازخدا خواسته دستهاموانداختم دورگردنش . اول منو خوابوند روی تخت ایستاد تی شرت شودرآورد وخیمه زد روم . پامو انداختم روی پاش وبا دستهام سینه وبازوهاشونوازش می کردم . گونه موبوسید گفت : آماده باش که آقا گرگه می خواد یه لقمۀ چپ ت کنه.

گفتم : پارسا خواهش می کنم جاییموکبود نکن !

پارسا : نه عزیزم نمی کنم !

- اینطوری قبول نیست قسم بخور .

لباموبوسید گفت : به جون لبات قسم می خورم فقط جاهایی که دیده نشه روکبود کنم!

دستهاموفروکردم لابلای موهاش وسرشوکشیدم جلو بوسیدمش گفتم : منکه هرچی بگم توکارخودتومی کنی ... وای یواشتر کمرم درد گرفت ، انقدرمنواینوراونور نکن سرم گیج رفت !

پارسا : جیگرحالِ کشتی به فتیله پیچه شه !

هنوز یک ربع نگذشته بود که صدای زنگ تلفن اومد . آه ازنهادم بلند شد . یه بوسۀ محکم ازلبم گرفت ودستشودرازکرد گوشی روبرداشت وشروع به صحبت کرد. ازبیمارستان بود ، گویا یه مورد اضطراری پیش اومده بود . گوشی روکه گذاشت نشست روی تخت وتی شرتشوبرداشت کرد توی تنش . مأیوسانه گفتم : کجا ؟!

گفت :عزیزم یه مریض تصادفی آوردن سریع باید برم .

غرزدم: آخه مگه غیرازتودیگه دکترتواون بیمارستان نیست که سراغ تواومدن ؟!

برگشت روی پیشونی مو بوسید وگفت : عزیزدلم پیش میاد دیگه . توفقط همینطوری بخواب تا من برگردم.

حسابی حالم گرفته شده بود با لجبازی گفتم : پارسا اگه بری تلافیشوسرت درمیارم !

با خنده گفت : من بیشترازتودلم می خواد عروسک ، ولی چاره چیه ؟

دوباره گونه مو بوسید وبه سرعت ازخونه خارج شد . داشتم دیوونه می شدم.تمام حس و حالم پرید ، تو دلم گفتم : می دونم چیکارت کنم آقای دکتـــــــــر !!!

***********

 

ساعت حدود 10 صبح آقا تشریف آوردن . تیپ ش خیلی جالب بود. همیشه یا تی شرت می پوشید یا پیراهن آستین کوتاه وتنگ با شلوارجین ، بند کیف چرم باریکشم می نداخت روی دوشش . با اون تیپ اسپرت بیشترشبیه دانشجوی یه رشتۀ هنری بود تا یه جراح کارکشته !

توی آشپزخونه بودم که وارد شد . صورتش خیلی خسته بود ؛ یکراست اومد سراغم سریع خودموکشیدم کنار. با تعجب نگاه کرد وگفت : عزیزم من ازخستگی دارم ازپا میوفتم ، توالان باید منونازونوازش کنی تا سرحال بشم نه اینکه فرارکنی !

براش پشت چشم نازک کردم گفتم : شما تشریف ببرید استراحت کنید بعد ...

به سرتا پام نگاه کرد گفت : چرا لباستوعوض کردی ؟! قهرنکرده باشی که بیچاره میشم !!

اــــــــوف ... ! چه جونی داره این ! حالا خوبه ازخستگی روی پا بند نیستا ، بازمی خواد . با عشوه گفتم : نه عزیزدلم , آخه دلم می خواد سرحال باشی .

با لبخند خوشگلی سرشوتکون داد وبه سمت اتاق خواب راه افتاد . با خودم گفتم : می دونم چیکارت کنم به من ضد حال می زنی آره ؟! یه حالی ازت بگیرم توتاریخ بنویسن ! حالا توتاریخ که نه ولی کلا" یادت نره !!

چند ساعتی گذشت و پارسا تقریبا" بیهوش شده بود ... کتلت درست کردم و حسابی سرِگاز ناخنک زدم تا سیرشدم .مشغول شستن ظرفهای اضافه بودم که زنگ تلفن به صدا دراومد . بعد ازاینکه جواب دادم متوجه شدم ازامریکاست . زبانم بد نبود، انقدری که کارم راه بیفته سرم می شد . متوجه شدم شخصی که پشت خطه "پروفسوراستیو"استاد دانشگاهی بوده که پارسا تحصیل می کرده. بهش گفتم که پارسا تازه ازبیمارستان برگشته وخوابه ؛ اگه نیازهست بیدارش کنم . با تشکرگفت : یکساعت دیگه تماس می گیره ...

پارسا درموردش زیاد باهام صحبت کرده بود ومی دونستم که منتظره پاسخ یکی از پرونده هاشه وضمنا" بسیاردقیق ووقت شناسه ، بنابراین چاره ای نداشتم وباید بیدارش می کردم ... به طرف اتاق رفتم وارد نشدم ازهمونجا به درزدم وصداش کردم . پتوروپیچیده بود دورخودش . شبیه ساندویچ پتوشده بوده ! متکای منوگرفته بود توی بغلش . بلندترصداش کردم گفتم پاشوجناب پروفسورتماس گرفتن.

مثل فنرازجا پرید ومی خواست ازتخت بیاد پایین ، انقدرهول کرده بود حواسش نبود که پتودورش پیچیده یه دفعه با مخ اومد روزمین . قیافه ش آخرِ خنده شده بود. همونجورنشست کفِ زمین وشروع کرد به مالیدن سرش . منم به شدت داشتم بهش می خندیدم. با قیافۀ با مزه ای نگام کرد گفت : عوض کمک کردنته دیگه ؟!!

با خنده گفتم : عزیزم پاشو یه چیزی بخوربرای ناهارکه بیدارنشدی . پروفسور بالتازارم گفت یکساعت دیگه که البته 20 دقیقه ش گذشته؛ تماس می گیره .

ازروی زمین برخاست ، پتوروانداخت روی تخت وبا چشم غره به من که هنوزدرحال خنده بودم گذشت ؛ یه نیشگون محکم ازباسنم گرفت ویکراست پیچید توی حموم. حالا موقع اجرای نقشه بود .دارم برات آقای هلو !

شیرجه زدم تواتاق خواب یه پیراهن مشکیه کوتاه پدردرآر داشتم ! کشیدم توی تنم . پشتش کامل بازبود وفقط چند تا بند داشت و بالاتنۀ جلوشم با یه بند به پشت گردن گره می خورد . نشستم جلوی آینه . رژلب قرمزآتشی مو برداشتم کشیدم روی لبام.رژگونۀ کالباسیمم زدم ویه سایۀ آبی مات . خیلی به رنگ چشمهام میومد ... خودموتوآینه وارسی کردم ، همه چیزخوب بود .

به درحموم چند ضربه زدم . صدای آب قطع شد ومتعاقبش پارسا گفت : بله ؟

گفتم : زود باش . چند دقیقه دیگه تماس می گیره من دیگه روم نمی شه بگم نیستیا!

به سرعت رفتم توی سالن دمر؛ ولوشدم روی کاناپه ، پاهاموروی هوا تاب می دادم . با سوهان شروع کردم با ناخنهام وررفتن

 

ازحموم دراومد ؛ تمام حواسم بهش بود ولی خودمومشغول نشون دادم ... یکراست اومد توی سالن ؛ اول حواسش نبود ، یه دفعه چشمش افتاد بهم . چشمهاش ازبالا به پایین درحرکت بود . با نازنگاش کردم ؛ زبونموکشیدم روی لبام . همونطورکه خیره شده بود بهم گفت : جـــــــــــــون ...

یک قدم به سمتم برداشت همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد . عجب این پروفسور وقت شناس بود ! با سوهان به تلفن اشاره کردم . قیافه ش دیدنی شده بود . همونطورکه به من زل زده بود رفت سراغ تلفن وشروع کرد به حرف زدن . وقتی دید نمی تونه ، پشتشوکرد بهم. حالا وقتش بود . عرق گیررکابی با شلوارک کوتاه تنش کرده بود. بدم نمی یومد به بهونۀ نقشه مم که شده یه کم باهاش لاس بزنم ! ... ازروی کاناپه بلند شدم رفتم پشتش ایستادم ؛ آهسته دستامو حلقه کردم دورکمرش ، خودموسفت بهش چسبوندم ... دستامواززیرعرق گیرش بردم تو، شکم وسینه شو ملایم شروع به نوازش کردم ، تمرکزشوازدست داده بود . لباموگذاشتم روی اون قسمت ازکتفش که برهنه بود . حرارت بدنش داشت می زد بالا... دوتا نیش گازگرفتم که دیگه شروع کرد به پرت وپلا گفتن . وقتی دیدم داره کم کم پروفسورومی پیچونه ازش به سختی دل کندم ... به سرعت رفتم توی اتاق خواب ودروازتوقفل کردم . به پنج مین نرسیده، دستگیرۀ درپایین رفت . انگارازقفل شدن درتعجب کرده بود چون بعد ازمکث کوتاهی گفت : پروا خانم دروچرا قفل کردی ؟

روی تخت ولو شده بودم با صدای بلند گفتم : آقا پارسا خوابم میاد !

پارسا : که خوابت میاد ؟ پس برام نقشه کشیدی دیگه ؟!

- نقشه چیه عزیزم ؟ ! مگه تومنودیشب توخماری گذاشتی حرفی زدم ؟

پارسا : مورد من اضطراری بود .

- مورد منم الان اضطراریه !

پارسا: موردت چیه اونوقت ؟

- گفتم که خوابم میاد !

پارسا : پروا بگیرمت گریه تودرمیارما ! هرچی بیشترطولش بدی به ضررته !

- عزیزم توتا حالا هرچی خشونت به خرج دادی که من اعتراضی نکردم !

پارسا : تو بالاخره نمی خوای شام بخوری دیگه ؟

- خوب شد یادم انداختی ! شامت روی گازِ ؛ گرسنه نخوابی یه وقت !!

صداش اومد که ادامو در آورد "گرسنه نخوابی یه وقت"

سعی کردم صدای خنده مونشنوه !

دیگه هرچی صبرکردم صداش نیومد مثل اینکه دیگه خسته شده بود ...

یکساعتی گذشته بود ،

حسابی تشنه م شده بود ازطرفی هم جرأت نمی کردم برم بیرون ، وقتهای دیگه پدرمودرمیاورد وای بحال الان که برام خط ونشونم کشیده بود !! با خودم گفتم الان دیگه یا خوابیده یا احتمالا" رفته بیرون ...

دیدم تشنگی امونموبریده ازروی تخت اومدم پایین . آروم دستگیره روکشیدم پایین ولای دروباز کردم. چشم گردوندم توی راهروکه نبود . به خودم نگاه کردم، کاش حداقل لباسموعوض کرده بودم .اینطوری اگه می دید که دوباره آمپرش می زد بالا ! ولی فعلا" که نبود . پاورچین پاورچین به سمت سالن رفتم ولی نبود سریع یه لیوان آب خوردم وبرگشتم سمت اتاق خواب که یه دفعه خوردم به یه سد !!

جیغ خفه ای کشیدم با تشرگفتم : دلم ریخت ، نمی تونی یه چیزی بگی یه دفعه مثل چنارسبزمی شی جلوی آدم ؟!!

یه تای ابروشوداد بالا به سرتا پام ازاون نگاهای وحشتناک کرد ... خیزبرداشتم فرارکنم که با یه دست بازوموگرفت کشید به سمت خودش وبا اون یکی دستشم بازوی دیگه موگرفت . عرق گیرشودرآورده بود ولی شلوارک پاش بود .

نالیدم : وای پارسا داری بازوهامومی شکنی . هولم داد عقب وخودشم باهام اومد جلو، ازپشت تکیه موداد به دیوارخودشوقفل کرد بهم . داشتم لِه می شدم . چشمهاش خمارِخمارشده بود . لبامومحکم گازگرفت ، سرشوبرد عقب با صدای بم گفت : یادت که نرفته بهت چی گفتم ؟

داشتم تقلا می کردم گفتم : چی گفتی مگه ؟ یادم نمیاد !

منومحکم بین خودشودیوارگیرانداخته بود نفس نفس زنان گفت : گفتم که گیرت بیارم به ضررته !

فکرکردم دیدم من هرچی بگم این کارخودشومی کنه منم که بدم نمیومد ؛ پس چرا من لذت شوهرمونبرم ؟ شاید اگه باهاش راه بیام یه کم نرمش نشون بده ! پای چپموبردم بالا انداختم دورکمرش . اولش جا خورد ولی وقتی دستاموانداختم دورگردنش از حالت کما بیرون اومد . با دست راست رونموگرفت توی دستش به شدت فشارداد . ناله م بلند شد ، صدام که درمیومد بدترمی کرد.حمله کرده بود به زیرگلوم ودرهمون حال دستشوبرد پشت گردنم گرۀ بندِ یقۀ لباسموبازکرد .

گفتم : پارسا کمرم درد گرفت دیوارسرده ... با یه خیزمثل بچه توی بغلش گرفت و همونطورکه می بوسید برد توی اتاق خواب افتادیم روی تختخواب . لباسموهمچنین ازتنم کشید بیرون ردش روی بدنموسوزوند . اصلا"هیچی حالیش نبود . حرف نمی زدم سنگین تربودم . مقصرخودم بودم که اینطوری تحریکش کرده بودم ، مثلا" می خواستم ادبش کنم ولی انگاربرعکس شد ... بلایی سرم آورد که باید توتاریخ بنویسن !!!

*******

ازحموم دراومدم . هوا تاریک شده بود . فکرکنم بیشترازدوساعت خوابیدم . ازبسکه پارسا به قول خودش فتیله پیچم کرد ؛ تمام بدنم درمی کرد ... حوله لباسیه کوتاه و یاسی رنگم وتنم کرددم ، کلاهشوانداختم روی سرم وبا همون مشغول خشک کردن موهام شدم , زیرلب آوازی رو زمزمه می کردم ... به سالن رفتم پارسا مشغول صحبت با تلفن بود , ازلابلای حرفهاش فهمیدم داره با فربد حرف میزنه. با چند قدم فاصله روبروش ایستاده بودم وهمچنان موهاموخشک می کردم . بعد ازخداحافظی گوشی روگذاشت . گفتم : کی بود ؟

تکیه داد به پشتی مبل گفت : فربد بود .

گفتم : چیکارداشت حالا ؟

موشکافانه وبا حالت خاصی نگام کرد گفت : رامبد برگشته ...

به اندازۀ چند ثانیه مکث کردم , بعد به کارم ادامه دادم وبا قیافه گفتم : ایشششششش به ما چه خب ؟! حتما" مژده گونی هم می خواد !

دستاشوبازکرد به طرفم ، ازخدا خواسته رفتم توی بغلش نشستم که گفت : فقط برای این نبود دراصل بخاطر یه کاردیگه زنگ زده بود .

با کنجکاوی گفتم : بخاطرچی ؟!

دست کشید روی موهای خیسم گفت : می خواست بدونه صلاح هست بچه داربشه یا نه ؟

با خنده گفتم : اوه که اینطور؟ حالا توچی گفتی ؟

یقۀ حوله م کمی بازشده بود ، با دستش زد کنار صورتشو برد توی یقه م گفت : گفتم فعلا" زوده ... اووووووووم چه عطری داره لاکردار !!

قلقلکم اومد خودموجمع کردم گفتم : پارسا نکن . خوبه حالا دوساعت نگذشته ها !!!

درازکشید روی مبل منم خوابوند روی خودش ودرهمون حین گفت : آخه مگه میشه ازاین لیموها دل کند ؟! ... در حال بازی کردن با زنجیرش گفتم : پارسا می خوام فردا ازآرایشگاه وقت بگیرم . داشت دستشومی کشید روی رونم گفت : جیگرطلام توکه تازه برای عروسی درسا رفتی !

با مِن ومِن گفتم : نه اینباربخاطرموهام می خوام برم .

توی صورتم دقیق شد : موهاتو چیکارکنی ؟

گفتم : موهامومی خوام کوتاه کنم .

یه دفعه ازجا پرید : چیکارمی خوای کنی ؟ درست نشنیدم ؟!

ازبغلش اومدم پایین ... بلند شد اومد طرفم ، گفت : پروا اگه دست به موهات بزنی , به جون خودت که می خوام دنیا نباشه موهاتو از ته می تراشم ، شوخی هم ندارم !

گفتم : بابا خسته شدم آخه ! ازدست توروزی سه باردارم میرم حموم ؛ هنوزموهام خشک نشده بازحموم واجب میشم. سختمه خب !!

هرقدمی که من عقب می رفتم اون جلومیومد . گفت : که خسته شدی آره ؟! الان خستگیتودرمیارم !

وای خدا بازقیافه ش یه جوری شد !!! چرخیدم که برم ازپشت کلاه حوله موگرفت ، مثل آب خوردن ازتنم دراومد . بی شرف وقتی توی بغلش بودم بندشوبازکرده بوده !!! جلوی حموم رسیدم ،دریک لحظه دروبازکردم تا می خواستم ببندم با یه دست نذاشت چند قدم رفتم عقب اومد تو ... نالیدم : وای نه پارسا ... نــــــــــــــه ... درحموموپشت سرش بست


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 326
  • بازدید کلی : 8,337