loading...
افسران جنگ نرم
محمد جهانی بازدید : 281 پنجشنبه 11 تیر 1394 نظرات (0)

حسابی ژولیده وآرایشگاه لازم بودم . توی خونه تنها وحوصله م حسابی سررفته بود . با بیمارستان تماس گرفتم فهمیدم پارسا اتاق عمله. ازفرصت استفاده کردم وبا یه تصمیم آنی آماده شدم رفتم آرایشگاه... خیالم راحت بود با خونه تماس نمی گیره. فوقش بعدا" یه کم اخم وتخم می کرد ویادش می رفت . چند وقتی هم بود که ازفرشاد اثری نبود ... حسابی به سرووضعم رسیدم. قیافه م ازاین روبه اون روشده بود. کارم که تموم شد هوا روبه تاریکی می رفت . با عجله سوارماشین شدم ، متأسفانه بخاطر برف ویخبندون ترافیک سنگینی بود بنابراین ترجیح دادم ازمیان بُربرم.اینطوری می تونستم تا قبل ازبرگشتن پارسا  برسم ...

 

انداختم تویه فرعیه خلوت .سمت راست دیواریه کارخونۀ متروک وسمت چپ هم یه باغ خیلی وسیع بود. دیگه هوا کاملا" تاریک شده بود . تقریبا" وسطهای کوچه رسیدم که نورچراغهای ماشینی ازروبروچشمموآزرد. با خودم گفتم عجب آدم احمقیه آخه آدم تویه همچین جایی نوربالا میزنه؟

 ازتوی آینه پشت سرمونگاه کردم دیدم دوتا ماشینم ازپشت دارن میان ... به نظرم یه چیزغیرعادی درجریان بود.سردرنمیوردم.دلشورۀ عجیبی به دلم چنگ میزد .اومدم سرعتموزیاد کنم ناگهان ماشین روبرویی راهموسد کرد به عقب نگاه کردم ماشینهای پشت سری هم که دیگه فقط یک متربا ماشینم فاصله داشتن ازعقب راهمو بستن. یکی ازماشینها با یه ویراژبا فاصله کنارم زد روی ترمز . با دیدن بنزسورمه ای رنگ تا مرزسکته پیش رفتم ... فرشاد ازماشین پیاده شد وسلانه سلانه به سمت ماشینم حرکت کرد. با ژست خاصی راه می رفت انگارمی خواست با اینکاروحشتمو زیاد کنه . البته موفق هم شد . بدون اینکه پلک بزنه به چشمهای وحشتزدم خیره شد ... دستشوبه سمت دستگیرۀ ماشین پیش برد . به سرعت برق ؛ قفل مرکزیه ماشینو زدم ... لبخند گستاخانه ای حوالم کرد ... دوسه باربه شیشه زد.. انقدراینکاروعادی انجام داد که انگارداره باهام بازی می کنه !

یه دفعه نوچه هاش ازماشیناشون پیاده شدن به سمت ماشین من اومدم .خدایا اینا می خوان چیکارکنن ؟!

توهرماشین سه نفربودن که با خودِ فرشاد ده نفرمی شدن. دورم خیمه زدن ودستهاشونوگرفتن به گوشه وکنار ماشین وشروع کردن به تکون دادنش.ازترس داشتم قالب تهی می کردم . توی دلم خداروبه همۀ مقدسات قسم می دادم ...

با اشارۀ فرشاد رفتن کنار . خودش اومد جلووبا صدای واضحی که کاملا"شنیده می شد گفت : می دونیکه بازکردن این دربرای من کاری نداره . با زبون خوش خودت بازکن.اگه بخوای لگد پرونی کنی می ندازمت دست اینا یه لقمه ت کنن.

صدای خندۀ چندش آورشون حالموداشت متشنج می کرد . توصیف حالم گقتنی نبود. تنها کاری که کردم دزد گیرِ ماشینوفعال کردم.حسابی کلافه شده بودن و آژیر دزدگیر لحظه ای قطع نمی شد ولی تواون کوچۀ پهن ودرازوخلوت ازجنبنده خبری نبود ... همه شون عقب نشینی کردن نمی دونستم می خوان چیکارکنن ناگهان با صدای وحشتناکی برگشتم سمت راستم. یکیشون شیشۀ بغلوشکست وداشت خرده هاشومی زدد کنارکه قفل دروبازکنه . با سرعت چشم به هم زدنی قفلِ فرمونوازروی صندلی جلوبرداشتم بلند کردم تا زور داشتم کوبیدم روی انگشتهای دستش. صدای خرد شدن استخونهای انگشتاش توصدای نعره ش گم شد ...

با اون یکی دستش قفلوزد بالا وازاونطرف مثل دیوونه ها بهم حمله ورشد . با اشارۀ فرشاد گرفتنش. فرشاد دروبازکرد بازوموگرفت ازماشین کشید بیرون. تودلم گفتم : خدایا همه چیزتموم شد.دیگه پارسامو نمی بینم . دیگه پدرومادرم ؛ پویا ، ملودی ... چه سرنوشت بدی !

فرشاد محکم منوکوبید به ماشین ، صورتشوآورد نزدیک وبا صدای ترسناکی گفت : نه ! خوبه ! زرنگ شدی ؟ قبلنا جیکت درنمیومد . حتما" بخاطراون شوهراطوکشیده ته ؟! فکرنمی کنی زیادی خوشگله ؟! به نظرت اگه پوست صورتش کنده بشه هم  همین قدردوستش داری ؟!

ازخود بی خود شدم ، تا زورداشتم فریاد کشیدم : خفه شـــــــــــو ... دستت به اون بخوره می کشمت ...

خندۀ هیستیریکی کرد وبا تمام قدرت سیلی محکمی به صورتم زد . ازجای دستش آتیش بلند می شد . یادم نمیومد توزندگیم کسی روم دست بلند کرده باشه ... گفت : قبل ازاینکه منوبکشی باهات کاردارم ، اصلا" می دونی چیه ؟ بیا با خودم ببرمت قول میدم ازشوهرت برات بهتربشم !

با نفرت خندیدم وگفتم : توخاک زیرپای شوهرمنم نیستی ، بزرگترین جوک دنیا اینه که خودتوبا اون مقایسه کنی !

سیلی دومش بدترازاولی بود چون کثافت عمدا" جای اولی زد .

به هیچ عنوان نمی خواستم گریه کنم ، این روانی همینومی خواست که جلوش ضعف نشون بدم ...

صدای نالۀ نوچه ش لحظه ای قطع نمی شد  با صدای عصبی گفت خفه شو !

مچ دستموگرفت وکشون کشون به سمت ماشینش برد . نمی تونستم خودمونجات بدم. ازتقلا کردن خسته شده بودم. حالم به شدت بد بود.می ترسیدم بفهمه باردارم یه بلایی سرم بیاره ، ازاین روانی هرچی بگی برمیاد !

وقتی دید دارم مقاومت می کنم با دندونهای به فشرده گفت : ببین خانم خوشگله اگه با زبون خوش نیای میدمت دست این گرگهای گرسنه ! ولی اگه باهام راه بیای فقط با منی ... حالا خوددانی یا یک نفر یا ده نفر..

گفتم : توخیلی بیجا می کنی عوضیه آشغال .

یه دفعه یه نگاه وحشتناک بهم انداخت وگفت : اصلا" چراالان نه ! بچه ها کشیک بکشید دستشوبرد به سمت دکمۀ پالتوم.ازفکراینکه چه بلایی داره سرم میاد داشتم غالب تهی می کردم . 

یه دفعه یه صدایی اومد بدون اینکه بدونم صدا برای چیه بی محابا شروع به جیغ زدن کردم ولی متأسفانه صدا مال حرکت برگهای درختها بود . تویه فرصت کوچیک یه دفعه پا به فرارگذاشتم . شاید احمقانه  به نظربیاد ولی تنها کاری بود که ازدستم برمیومد . یه دفعه یکی ازافراد فرشاد که توی ماشین عقبی نشسته بود ومن ازش بی اطلاع بودم پیاده شد وجلوی پام جفت پا انداخت ناگهان تعادلموازدست دست دادم وبه شدت خوردم زمین ، سرم به یه چیزسفت مثل سنگ خورد . آخرین لحظه فقط صدای همهمه وداد وهوارفرشاد وکه سرنوچه ش می کشید وشنیدم ودیگه چیزی نفهمیدم . . .

                                              ******

با سردرد شدیدی چشمهامو بازکردم. اولش همه جاروتارمی دیدم.هوا تاریک بود . تویه اتاق روی تخت درازکشیده بودم . کم کم داشت همه چی یادم میوفتاد . وای خدای من چه بلایی سرم اومده . چرا هیچ جا معلوم نیست ؟ برقا روچرا خاموش کردن ؟در آروم بازشد . این سایۀ کیه جلوی در؟ آهسته اومد نزدیکتر، وای این عطر ... این عطره پارساست ؟! هیچ کس غیرازپارسا این عطرونمی زنه. صورتشوآورد نزدیک تر، دم گوشم زمزمه کرد : عروسکم بیدارشودیگه  ،

قلبم داشت می ایستاد ... خدایا من تواتاق خودم وپارسام ، نمی دونه بیدارم.خب چرا برقا روروشن نمی کنه.ادامه داد : خوشگلم نمی دونی تونباشی پارسا می میره ؟

بغضی به اندازۀ تمام شادیهای دنیا توگلوم پیچید . پارسا ...

یه دفعه  سفت گرفت توی بغلش . خدایا باورم نمی شه یعنی من الان توامن ترین جای دنیا هستم ... آغوش شوهرم "

ولی گیج ومنگ بودم.گفتم : ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه ؟ اصلا" من اینجا چیکارمی کنم ؟!

آباژورکنارتخت وروشن کرد.حالا می تونستم صورتشوببینم.تا اون موقع وحشت عجیبی داشتم فکرمی کردم بخاطرضربه ای که به سرم خورده بیناییمو ازدست دادم.

با  لبخند خوشگل وبی نظیرش نگام می کرد خدایا یعنی دوباره دارم می بینمش ؟

با عجزگفتم : خواهش می کنم بگو.

پتورو روم صاف کرد وگفت : نورشدید فعلا" برات خوب نیست ممکنه به عصب بینایی ت صدمه بزنه... بعد خیره شد به چشمهام وگفت :خانمی هیچ می دونی چه به روزمن آوردی ؟! مگه من نگفته بودم بیرون نرو؟

سرموانداختم پایین وهیچی نگفتم  که ادامه داد :

تواون کوچه ای که گیرافتاده بودی یه باغ بود . فقط یه سرایدارتواون باغ زندگی می کرده وصاحب خونه خارج ازکشوربوده . گویا صدای دزدگیرماشین کشونده بودتش بیرون.وقتی میاد جلوی درمی بینه جند تا گردن کلفت یه زن جوونوگیرانداختن ...

پارسا به اینجا که رسید دستشومحکم به شقیقه هاش فشارداد ورفت کنارپنجره . کاملا" عذابی که می کشید توی چهره ش مشهود بود ، با یه ندونم کاری وضعیت به این بغرنجی روبه وجود آورده بودم. پارسا برگشت کنارتخت. با به یاد آوردن اون لحظه لرزبدی کردم.خدایا قراربود چه بلایی سرم بیاد ؟

گفتم : خب...خب منوچطوری نجات دادید؟

با چشمهای سرخ نگام کرد وگفت : سرایدارکه وضع ومی بینه سریع با پلیس تماس می گیره وشکرخداآخرین لحظه میرسن وکوچه روازدوطرف می بندن وهمه شونو دستگیرمی کنن. توبیهوش بودی باآمبولانس می فرستن بیمارستان ... خانمی سه روزبیهوش بودی تا اینکه به حالت نرمال برگشتی منتقلت کردم بیمارستان خودمون ولی دیگه خطررفع شده بود . اگه بدونی چی بهمون گذشت.

- پس فرشاد دستگیرشد؟ اگه نتونن محکومش کنن چی ؟!

پارسا : نترس عزیزدلم ؛ با اون پرونده ای که رامبد برعلیه ش جمع کرده حکم اعدامش حتمیه . فقط قاچاق نبوده ، می دونی که هرکس تواین راه بیافته هزارتا کاردیگه ام درکنارش می کنه مثل جنایت ، تجاوز، آدم ربایی و..و...

یه دفعه یه چیزی مثل برق ازذهنم گذشت دستمو روی شکمم گذاشتم وبا وحشت به پارسا خیره شدم . دستموازروی شکمم برداشت توی دستهاش گرفت فشارداد گفت : عزیزدلم دوباره فرصت داریم ...

 بغضم شکست  زدم زیرگریه وگفتم : الهی بمیرم ، این بچه ازاولشم شانس نداشت .

پارسا اومد کنارم بغلم کرد، آروم روی موهامونوازش کرد گفت : غصه نخور عروسکم توفقط اراده کن جاش یه دونه برات می ذارم ! توبرای من ازهمه چیزمهمتری . دلم می خواد این موضوع روفراموش نکنی ... اگه خدا یه باربه ما بچه داده، پس بازم میده .

توآغوشش فرورفتم کمی که نوازشم کرد گفت : لطفا" نخواب بذاربرات سوپ بیارم بخوری .

- سوپ کی برام پخته ؟!

پارسا : خودم پختم !

- جدی ؟! کسی چرا اینجا نیست ؟

پارسا : تا غروب همه بودن ، بهشون گفتم برن چون اطرافت باید سکوت مطلق باشه .به همه خیلی سخت گذشت وفکرکنم دیگه الان که خیالشون راحت شده بیهوش شدن.

- خودت چرا اصلاح نکردی ؟

تودلم گفتم : هرچند با ته ریشم خیلی نازنازی شدی !

پارسا : خانمی میگم سه شبانه روزه چشم روی هم نذاشتم تومیگی چرا اصلاح نکردم ؟!

با لبخند نگاش کردم . یه چشمک خوشگل بهم زد وازاتاق خارج شد ... درسته بچه موازدست دادم ولی درمقابل ترس ودلهره ای که پشت سرگذاشتم هیچ بود . حالا توآشیونه م بودم وخطرازبیخ گوشم به خیرگذشته بود.خدایا شکرت .

پارسا با یه ظرف سوپ وارد اتاق شد . چه قیافه ای داشت !

کمک کرد نشستم ، متکاروپشتم جابجا کرد... جای ضربۀ سروزیردلم وسیلی اون بی همه چیز بدجوردرد می کرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . پارسا قاشق و پرکرد گرفت جلوی دهنم . به محض خوردن کم مونده بود همه روپس بدم ! توعمرم سوپ به اون بد مزگی نخورده بودم ! با بدبختی خودموکنترل کردم. نه نمک داشت نه آبلیمو.اصلا" یه طعم عجیب غریبی داشت ! سبزیهای درازوله شده. دیگه واقعا" داشتم بالا میوردم گقتم : مرسی سیرشدم میل ندارم !

با اخم گفت : یعنی چی میل نداری ، سه روزه هیچی نخوردی !

گفتم : باورکن نمی تونم بخورم .

 سرشوتکون داد گفت : باشه عیبی نداره ، خودمم گرسنمه . حداقل خودم بخورمش.

قاشقوپرکرد گذاشت توی دهنش ... ازش چشم برنمی داشتم ومنتظرعکس العملش بودم . یه دفعه با چشمهای گرد شده زل زد به من ، دستشوگرفت جلوی دهنش ومثل فِشنگ ازاتاق دررفت.

داشتم می خندیدم که برگشت نشست لب تخت گفت : پارسا برات بمیره ، چطوری اون سه چهارقاشقوخوردی ؟!!! خیلی بد بود هنوزم احساس تهوع دارم !

خنده م شدیدترشد گفتم : قبول کن آشپزخوبی نمی شی !

قیافه شوهمه ش جمع می کرد ! گفتم : چرااینطوری می کنی ؟!

پارسا : دست خودم نیست هرکاری می کنم مزۀ اون زهرماری ازدهنم نمیره !

- سبزیاش چرا اون مدلی بود ؟

پارسا : چه می دونم ازتوی یخچال برداشتم .

با دهان بازگفتم : سبزی خوردن ریختی توی سوپ ؟ تازه اونم خرد نکرده ؟!!

نیشش تا بنا گوش بازشد ... صدای زنگ آیفون اومد . پارسا بدون حرف رفت ولی تا برگرده نیم ساعتی شد ... یه سینی بزرگ روی دستش بود گذاشت روی تخت . توش یه ظرف سوپ وخورشت قیمه وجوجه کباب بود .

با تعجب گفتم : اینا ازکجا اومده ؟!

با خنده گفت : ازرستوران سنتی حاجی بابا  ، همون سرخیابونیه !

خلاصه با خنده وشوخی غذا روخوردیم .انگارهردوازقحطی اومده بودیم. پا به پای پارسا تا آخرغذا روخوردم ! احساس آرامش عجیبی می کردم . درسته بچه م ازبین رفته بود ولی بعید می دونم با اون همه تشنج سالم به دنیا میومد ... پارسا سینی غذاها روهول داد عقب ، پتوروزد اونوراومد کنارم درازکشید ، ازخدا خواسته سرمو گذاشتم روی سینه ش . زیرلب گفتم : خدایا خوشبختی روازهیچ بنده ای دریغ نکن. پارسا آروم نوازشم می کرد صدای زمزمه ش درگوشم پیچید :

به نگاهی یارا

غم دل را بنشان

گل رویت بنما

درعوض جان بستان

همچوشمع سحری سوزم ازاین عشق نهان

بی تو یک دم ، ای جانِ جان , دم نزنم درجهان

سرزپا نشناسم ازشوق روی تو

سرفروکِی آرم جز برابروی تو

نورچشم من

خاک کوی تو

هر شب ای مه من   

 دارم با تو سخن

کی به پایان می آید ، شب هجرانت یارم ؛ یک جلوه نما

پیش ازآن کزغم آید ؛ جان برلب ما

برشب من گرگذری ؛ همچو پیک سحری غم دل ببری

برشامم  بتاب , ای ماه شبم , ازهجررخت , درتاب وتبم . . .

( شمع سحری ... سالارعقیلی )

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 44
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 327
  • بازدید کلی : 8,338