loading...
افسران جنگ نرم
محمد جهانی بازدید : 170 پنجشنبه 11 تیر 1394 نظرات (0)

داشتم آماده می شدم که خاله وارد اتاق شد . هنوزآثارنگرانی ازچشمهاش معلوم بود... گفت : پروا مطمئنی می خوای بری ؟ چند روزاینجا می موندی بهترنبود ؟

دست مهربونشوگرفتم گفتم : خیالتون راحت باشه . بهتره برم اگه بمونم پارسا روچیکارکنم.خیلی ضعیف شده باید یه کم تقویتش کنم.، با شغلی که اون داره نباید اعصابش متشنج باشه , دوباره بهتون سرمی زنم.

خاله لبخند مهربونی زد وگفت : الهی قربونت برم که مواظب بچه می ؛ عزیزدلم تو خودت به مراقبت احتیاج داری ...

- خاله جون نگران نباشید پارسا هم مواظب منه .

خاله : پس اگه کاری چیزی پیش اومد خبرم کنا .

- چشم . حتما".

خاله : اگه نیمه شبم بود اشکالی نداره ؛ من برای توهمیشه وقت دارم .

صورت بوسیدم گفتم : لازم نیست نگران باشید ولی اگه کاری پیش اومد به روی چشمم .مزا حمتون میشم.

با اخم تصنعی گفت : مزاحم چیه دختر؟ من گوش به زنگم...

پارسا وارد اتاق شد . من روبه دربودم وخاله مقابل من وپشت به در؛ بنابراین پارسا رونمی تونست ببینه... چشمهاموگردوندم نگاش کردم. ازهمونجا لباشوجمع کرد ازدوریه بوسه برام فرستاد... نا خداگاه نیشم تا بناگوش بازشد . پارسا خودشم خنده ش گرفت . خاله برگشت پشت سرش وچشمش که به پارسا افتاد خندید گفت : به خاطراین پسره یه دفعه ضعف رفتی ؟!

پارسا اعتراض کنان گفت : اِ..!!! یه جورمی گین این پسره که انگار منوازجوب گرفتین !(جوی)

من وخاله زدیم زیرخنده پارسا یه کم حرصی شد اومد جلوروبه من گفت : پروا خانم هروقت به من اینطوری می خندی می دونی که بعدش چیکارت می کنم ؟!

بهش یه چشم غرۀ توپ رفتم وبرای اینکه ذهن خاله منحرف بشه مثل طلبکارا گفتم : مثلا" میشه بگید چیکارمی کنید ؟!

با وقاحت تمام جلوی خاله گفت : عزیزم همون کاری که دیشب باهات کردم ... آخ آخ اونم تا صبح یه کله . . .

جیغ زدم پارســــــــــا ... بی حیایی هم حدی داره آخه !!

انگارول کن نبود ! روبه خاله گفت : من اصلا" مگه گفتم چیکارکردم ؟!

- بله ! خودت الان گفتی تا صبح یه کله ...

پارسا : آهان منظورت اونه می خواستم بگم تا صبح یه کله خوابیدم .

- آره جون خودت ! می خواستی اینوبگی ؟!

حالا ما داریم با هم کل می ندازیم خاله هم غش غش می خنده ... پارسا گفت : خب راست میگی ؛ اینوکه نمیخواستم بگم ! منظورم این بود تا صبح یه کله روی تو خوابیدم !!

احساس کردم فشارخونم رفت زیرصفر ! نشستم روی لبۀ تخت ودستموگذاشتم روی سرم نالیدم : پارسا من ازدست توچیکارکنم ؟!

خاله دستپاچه شده بود اومد شروع کرد کمرموماساژ دادن وبا چشم غره به پارسا گفت : انقدراین بچه رواذیت نکن . وضعیتشومگه نمی بینی .

بی شرف اومد اونطرفم نشست دستشوانداخت دورکمرم روبه خاله گفت : آخه ازقدیم گفتن "زن خوب اونیه که شریک سفره ورختخواب شوهرش باشه"

خاله گفت : من که ازمعنیش سردرنمیارم !

با خودم گفتم : این خاله هم بیکاره ها . این ذلیل شده همین جوریش نزده می رقصه ، وای بحال اینکه یه آتوهم دستش بدن !

پارسا بدون خجالت گفت :" یعنی زنیکه بی اشتها غذا می خوره شوهرشوازغذا خوردن می ندازه وهروقت شوهرش گرسنه شد باید پابه پاش بخوره . این ازاین درمورد دومیشم هرموقع شوهرش دلش خواست منظورم همین روهم خوابیدن وایناست ...!!!

سریع چرخیدم طرفش داشت می خندید گفتم : خواهش می کنم سخنرانی نفرمائید .خاله خودش منظورتوفهمید .مردک یه ذره حیا نداره حالا تا موبه مو توضیح نده ول نمی کنه که !

پارسا دیگه حسابی داشت کیف می کرد وبا لذت زل زده بود به صورت عبوس من . خم شد به خاله که هنوزم درحال خنده بود گفت : ولی مامان جون خودمونی ما پروا توهردومورد پایه ست ! تازه این آخریا کم کم داشت یاد می گرفت خودش پیشقدم بشه !!!

دیگه راست راستی تا مرزسکته پیش رفتم . خاله که ازخنده اشکش جاری شده بود.

بلند شدم دست پارسا روگرفتم توی دستم وتا زورداشتم گازگرفتم !

اصلا" به روی خودش نیاورد .یه کم جای گازمومالوند گفت : عزیزم منکه گفته بودم وقتی گازم می گیری بدترتحریک میشم !

ایـــــــــــــــــــــــــــــی خدایا چه خاکی توسرم بریزم.

چهارزانونشستم کف زمین . همون کت دامنم تنم بود چون لباس دیگه ای نیاورده بودم همون لباسوپوشیدم .دامنش بخاطرتنگ بودن یه کم جمع شد رفت بالا وپاهام معلوم شد ... یه آن دیدم پارسا زل زده به پاهام یه دفعه نه گذاشت نه برداشت روبه خاله گفت : دِ آخه اگه من مجسمه هم بودم با دیدن این تن وبدن خوش ترکیب تبدیل به یه مررررررررردِ واقعی می شدم !

با عصبانیت بلند شدم زود دامنمو کشیدم پایین گفتم : یالا پاشو بریم خونه .

همونطورکه نشسته بود دستشوانداخت دورکمرم گفت : هرچی زودتربریم به ضررته ها !

منه خنگِ بی حواس گفتم : برای چی به ضررمه ؟

با خندۀ کنترل شده گفت : برای اینکه من الان دنبال یه زن خوب می گردم شریک سفره ورخ....

فورا" حرفشوبریدم روبه خاله گفتم : خاله عموهم اون موقعها با شما اینطوری بود ؟!

خاله با همون خنده گفت : عزیزدلم عموت هنوزم اینطوریه ! این شازده هم پسر همون پدره دیگه !

اینبارخودمم خنده م گرفت : گفتم : ولی هیچکس به بی حیایی این آقا نیست .بعضی وقتها یه چیزایی بهم میگه که من حتی روم نمی شه هموناروپیش خودش تکرارکنم !!!

خاله ایستاد دست روی سرم کشید گفت : قربونت برم اگه این حرفها روبه کسِ دیگه ای غیرازتوبزنه نشونۀ فساده ولی توفرق می کنی . بعدشم دیگه باید عادت کرده باشی که !

پارسا که تااون موقع ساکت بود گفت : درستش می کنم شما نگران نباشید .خب اگه کاری ندارید ما دیگه بریم .

خاله : شام بخورید بعد برید الان این بچه چی درست کنه ؟

پارسا : مرسی می خوام این خانم خوشگله رو ببرم خرید شامم بیرون می خوریم.این مدت خیلی اذیت شده .

خاله : باشه قربونت برم . مواظب پروا باش ، نذارزیاد کارکنه .

پارسا : چشم خیالتون راحت باشه خودم نوکرشم هستم .

بعد هردوبعد ازروبوسی با عموخاله خداحافظی کردیم ...

اون شب خیلی خوش گذشت حسابی برای من وخودش وآخرسرم برای خونه کلی خرید کردیم .ماشین تا کله پرشده بود .

شام وتویه رستوران دنج خوردیم .سوارماشین شدیم آخرین لحظه ایکه ماشین داشت حرکت می کرد چشمم برای یک لحظه به فرشاد افتاد ولی مطمئن نیستم درست دیدم یا نه ... استرس عجیبی توی جونم افتاد بیشتر بخاطر پارسا می ترسیدم.خدایا یه وقت بلایی سرش نیاره ...

********

سومین ماه بارداریمومی گذروندم . وقتی خانواده م فهمیدن نمی دونستن ازخوشحالی چیکارکنن. حتما" فکرمی ترسیدن با اون اوضاع , کارمنوپارسا به طلاق کشیده بشه بیشترخوشحالیشونم ازاون بابت بود. پویا طبق عادت بغلم کرد انقدرچرخوند سرم گیج رفت . پارسا سریع اومد منوازش گرفت وبا تشرگفت : پویا چیکارمی کنی ؟ بابا مگه وضعیتشو نمی بینی ؟

پویا فوری گفت " جـــــــــــــــــــون ؟!!

پارسا چپ چپ نگاش کرد منوساغرمرده بودیم ازخنده . پویا دیگه نمی ذاشت ملودی روبغل کنم ، می گفت توپول وسنگینه ، خطریه بغلش نکن !

ولی کی گوشش بدهکاربود ؟ مگه می شد ازاون هلوی پوست کنده دل کند...

حالا دیگه جریان فرشاد وپویا هم فهمیده بود وتقریبا" هرروزیا آگاهی بودن یا دفتررامبد . پارسا به هیچ

عنوان نمی ذاشت تنهایی ازخونه بیرون برم.به سرایدارم سپرده بود نذاره غریبه وارد ساختمون بشه .

ازسرکاررفتنم منع شده بودم وبست توی خونه موندم . البته تنهام نمی ذاشتن ومادریا خاله وساغروحتی

زندایی دائم درحال آمد وشد بودن . پدرم که هرروزیا باید دیدنم میومد یا تلفنی باهام صحبت می کرد... مدتی

گذشت ظاهرا" اثری ازفرشاد نبود.رامبد پروندۀ قطوری جمع آوری کرده بود وحالا دیگه پلیس رسما" درتعقیبش بود


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 340
  • بازدید کلی : 8,351