loading...
افسران جنگ نرم
محمد جهانی بازدید : 120 پنجشنبه 11 تیر 1394 نظرات (0)

چند ماه گذشت ؛هوا سرد وگزنده بود . حالا دیگه واقعا"تغییرکرده بودم . با شنیدن صدای اذانسرسجاده بودم . موقع انتخاب لباس ، دنبال لباسهای سنگین وپوشیده گشتم . اگه قبلا" ازترس پارسا اهمیت می دادم حالا دیگه خودم دلم نمی خواست بدنمودرمعرض دیدِ دیگران قراربدم . وقتی با پارسا برای خرید لباس می رفتیم ازوسواسی که به خرج می دادم لبخند رضایت میزد . تمام دنیام شده بود پارسا . نا خواسته علایق خودشوبهم تزریق کرده بودم.همونی شده بودم که اون دوست داشت. ازوجود همدیگه لذت می بردیم . عاشقانه دوستم داشت ومنم می پرستیدمش. امروزتعطیل بودم و تصمیم داشتم یه سربه خونۀ پویا بزنم.. دلم برای بچۀ پویا لک زده بود. هیچ وقت اونروزیکه به دنیا اومد روفراموش نمی کنم . بیمارستان غلغله بود وقتی دکترساغرگفت که حال مادرکمی مشکوکه ؛ فریادِ پویا به هوا برخاست " اول زن مونجات بدید " ساغروبه اتاق عمل بردن پویا مثل مرغ سرکنده ازاینطرف به اونطرف می رفت ، پارسا اون ساعت عمل داشت ولی من به هرضرب وزوری بود یه تایم خالی گیرآوردم به اتاق عمل رفتم وبلافاصله بچه به دنیا اومد خانم دکتر که ازدوستانم بود با خنده گفت: پروا انگاربچه منتظرعمه ش بود ! تا پاتوگذاشتی داخل اتاق عمل ایشونم تشریف آوردن !.. با پاهای لرزون رفتم جلووبه اون موجود کوچولوچشم دوختم . یه فرشتۀ واقعی . یه دخترسفید مثل برف . روبه شهلا گفتم : سالمه ؟ با لبخند سری تکون داد وگفت : تا حالا بچه به این زیبایی ندیدم... ساغربیهوش بود ازاتاق به سرعت خارج شدم ورفتم توسالن. با دیدن من همه ریختن جلو، با لبخند به پویا خیره شدم ... خشکش زده بود اومد جلوبا صدای لرزون گفت : ساغرحالش خوبه ؟!
به جای جواب یکبارپلک زدم ، نفس راحتی کشید وگفت : بچه چی ؟ گفتم : یه دخترشبیه فرشته ...
توچشم به هم زدن بین زمین وهوا بودم . پویا بغلم کرده بود می چرخوند وبا صدای بلنئد می خندید . شادیش همه روبه وجد آورده بود. وقتی گذاشتم زمین سرم گیج می رفت ! گفتم : نمی خوای عروسکتوببینی ومتعاقبش دستشوگرفتم بردم اتاق نوزادان. بچه روبردم دادم دستش...اول به من نگاه کرد بعد سرشوگردوند به سمت کوچولوش . مثل یه شیء قیمتی آروم وبا احتیاط گرفت توی بغلش .چشمهاش پرشد سرشوآورد پایین وصورتشوچسبوند به صورت بچه وچشمهاشو بست . چند دقیقه به همین حالت بود ، خلوتشوبه هم نزدم . بالاخره صورتشوآورد بالا خنده وگریه ش قاطی شده بود وهمونطوری گفت : پس چرا خوابه ؟! چطوری بیدارش کنم؟!
- برای چی بیدارش کنی حالا ؟
پویا : می خوام ببینم چشمهاش چه رنگیه ؟
- پویا اذیتش نکن بذاربخوابه .
پویا : راست میگی خسته س ! هرچی باشه ازیه دنیای دیگه اومده ، کم راه که نیومده !
هردوزدیم زیرخنده گفتم : بدش به من ، کوپن ت تموم شد .
دستشوعقب کشید گفت: چی چیوبده من ؟ می خوام بهش شیربدم !!!
با خنده بچه روازش گرفتم : این دیگه کارتونیست .
پویا : خب پس بذاربخوابم پیشش !
- شما فعلا"اجازه نداری بخوابی پیشش .
پویا : پیش مامانش چطور ؟!
- نخیرپیش مامانشم فعلا" نمی تونید بخوابید .
پویا : تا کِی نمی تونم ؟!
- پویـــــا ...
پویا : حداقل بگواسمش چیه ؟! خب بابا چرا می زنی ؟! من برم شیرینی بگیرم چشمهاشوبازکرد خبرم کن.
همونطورایستاده به بچه ش زل زده بود وبدون اینکه ازجاش تکون بخوره همه ش می گفت : خب من دیگه برم !
دیدم اینطوری نمی شه ازپشت هولش دادم به سمت دروگفتم اِههههه ... برودیگه ، حالا ببین می تونی یه کارکنی اخراجم کنن !
بالاخره به سختی ازبچه ش دل کند ... ساغرکم کم به هوش اومد وبچه رودادیم بغلش اولین باربهش شیرداد. توی دلم یه جوری شد ... پویا به همۀ پرستارها وپرسنلهای بخش شیرینی چشمگیری داد وقبل ازاینکه به دیدن ساغربیاد ترتیبی دادم که اتاقو خلوت کنن ، همه روبیرون کردن وپویا وارد شد یکراست اومد سراغ ساغر، نشست روی لبۀ تخت دستشوکشید روی موهای ساغر، خم شد پیشونیشوبوسید گفت : خسته نباشی عزیزدلم ، دستت درد . نکنه ببین چی برام آوردی !
ساغرسرخ وسفید شد گفت : پویا تودوستش داری ؟!
پویا با چشمهای گرد شده گفت : دوستش دارم ؟؟؟؟!!!!! می میرم براش ، مگه میشه بچۀ تورودوست نداشت ؟! البته مامان بچه رودوتا بیشتردوست دارم .
هرسه زدیم زیرخنده ؛ بچه رودادم بغل ساغرگفتم : بروبغل مامانی وقت شیرته .
پویا گفت : وقت شیرِ باباش کِ یه ؟!
پویا همینطورسربه سرساغرمی ذاشت وما روبه خنده می نداخت. بالاخره خانم کوچولورضایت دادن چشمهاشونوبازکردن . خدای من چشمهای درشت آبی تیله ای .
به محض بازکردن چشمهاش به پویا زل زد بدون اینکه پلک بزنه . پویا داشت دیوونه می شد، یه دفعه بچه روازبغل ساغرگرفت چسبوند به سینه ش .ناخوداگاه بغض کردم... با صدای بازشدن درنگاهها به اون سمت چرخید پارسا با لبخند وارد
شد وسبد گلی که همراه آورده بود به دست پویا داد وگفت : به به تبریک عرض می کنم انشالله زیرسایۀ پدرومادرش بزرگ بشه ، بعد هردوهمدیگرودرآغوش گرفتن که پارسا گفت : بدین ببینم این کوچولورو...
پویا بچه روداد به پارسا ... پارسا بچه روبا احتیاط گرفت توی بغلش پشت دستشوبوسید وگفت : چقدرقشنگه .
رفتم جلواززبون بچه گفتم : عمو پالشا ببین شقد خوشدلم ؟!
پارسا زد زیرخنده گفت : مگه عمه ش زشته که این زشت بشه ؟ پویا داشت به ساغرکمپوت آناناس می داد بخوره . پارسا بچه روداد دست من . گرفتم توی بغلم روبروم ایستاد گفتم: تودختردوست داری یا پسر؟!
با لبخند قشنگی گفت: دردرجۀ اول سالم باشه بعدشم ، دخترکوچولوهام که عشق باباهاشونن ... بعد نگاه خوشگلشوبهم دوخت و گفت : ببین چقدرمامان شدن بهت میاد ؟! توکِی برای من نی نی میاری ؟!
یه دفعه پویا کنارمون سبزشد گفت : داداش اون دیگه دست خودته ! کافیه دست بکارشی ، استارتشوبزنی حله !!!
به شدت قرمزشدم ولبهاموگازگرفتم . برای اولین بارازپویا خجالت کشیدم ! ولی این پارسای بی شرف انگاربدش نیومده بود چون با سرخوشی می خندید !
پویا اسم دخترشو"ملودی" گذاشت . ما توی فامیل بچه کوچیک نداشتیم . ملودی شد چشم وچراغ فامیل ... جای ساحل خیلی خالی بود .اون بعد ازازدواج با شوهرش به تایوان رفت ...
******
با شنیدن صدای پارسا ازفکروخیال خارج شدم . پروا خانمی حواست کجاست ؟
سریع رفتم جلوگفتم: چی شده عزیزم ؟
پیراهنشوگرفت به سمتم گفت : یکی دیگه بهم بده .
- مگه این چه شه ؟ تازه اطوکردمش . نکنه لک روشه .
پارسا : نه بخاطراین نیست . یه کم تنگ شده !
- وای پارسا چرا چاق شدی ؟!
پارسا : عزیزم بهم ساختی دیگه !
- بی تربیت !
پارسا : جدی میگم ! من یا خودتومی خورم یا دست پختتو , هرکدومم ازاون یکی خوشمزه ترین !
یه کم نزدیکترشد که زود گفتم : خواهشا" فیل ت یاد هندوستان نکنه که دیرت میشه.
پارسا : جیگراین حرفو به فیله بزن که گوش نمی ده واسه خودش پا میشه ...
درحالی که دکمه های پیراهنی که بهش داده بودمو توی تنش می بستم برای اینکه حرفوعوض کنم گفتم : آقا پارسا مواظب باش شکم درنیاریا ! من ازمرد شکم گنده متنفرم !
دستشوکشید روی شکمش گفت : شکم یعنی چی عزیزم ؟ جَنَم !!!
- چه ربطی داره ؟
پارسا : شکم مرد مثل جَنَمه !!!
گفتم : اِیـــــــــــــــــــی ! دستتواونجوری نزن به شکمت ! حالا خوبه شکم نداری وگرنه چیکارمی کردی !!
حسابی داشت تفریح می کرد وازحرص خوردن من با لذت لذت می خنذید !
- زود باش دیرت نشه ، من میرم یه سرخونۀ پویا .
پارسا : بخاطرملودی میری ؟
- وای پارسا خیلی شیرین شده یه روزنمی بینمش انگاریه چیزی گم کردم .
دستهاشودورکمرم انداخت گفت : منویه روزنبینی چطوری میشی ؟!
خودموبراش لوس کردم گفتم : اونوقت می میرم.
توی آغوشش فشرد روی موهاموبوسید گفت : خدا نکنه عروسکم .
نگاهی به شلوارچرمم انداخت گفت : بازم ؟؟؟!!
بدم نیومد کمی اذیتش کنم ، با خنده گفتم : چیکارکنم مگه دست منه ؟
قیافه ش خیلی خنده دارشده بود گفت : من هفت روزنمی تونم صبرکنما گفته باشم !
درحالیکه سراغ پولیورش می رفت با خودش غرمی زد : اَه ... اینم شد زندگی آخه ! من نمی دونم تا سرتوبرمی گردونی یک ماه می گذره ! اصلا" یک ماه چیه ؟
چرخید طرف من گفت : جون پارسا توکه سرمنوکلاه نمی ذاری ؟!
به زورجلوی خنده مو گرفتم گفتم : وا زده به سرت انگارا !
پارسا : جدی میگم توکه تازه اون یکی جمعه بودی !
- خب که چی ؟!
پارسا : جدیدا" تایمش شده دوهفته ای دیگه !
- عزیزم چی باعث شده توفکرکنی که من دوباره عذردارم ؟
پارسا : علتش این شلوارچرمه که پوشیدی؟!!
- آخه اینکه اون نیست !
چهره ش ازهم باز شد گفت : آخ جـــــــــونم . امشب برات دارم عشق من !
خنده م گرفته بود . با گفتن خداحافظ ازدرخارج شد ...
*****
ملودی سینۀ ساغروچسبیده بودو دولپی داشت شیرمی خورد. لپ توپولشویه ماچ محکم گرفتم خندید دلم ضعف رفت ، خیلی شیرین بود...داشتم با ساغرخوش وبش می کردم که پویا اومد خونه ... ساغرگفت : پویا بازکه اومدی خونه ؟!
با تعجب گفتم : جریان چیه؟
ساغرگفت : پروا روزی چند باربه هوای این بچه میاد خونه وقتی میره ملودی خونه روروی سرش می ذاره ونمی تونم به هیچ کارم برسم !
پویا بدون اینکه به روش بیاره منوبوسید ورفت نشست کنارساغرخم شد روی صورت ملودی گفت : جیگرمن چی می خوره ؟
تا ملودی صدای پویا روشنید سینه روول کرد وازذوق جیغ کشید وسرشو توسینۀ ساغرمخفی کرد وزیرچشمی پویا رونگاه می کرد .
پویا گفت : نگفتی چی می خوری ؟
ملودی به پویا نگاه کرد گفت " مَمَش .
پویا گفت : اِ... ممش ؟ به منم میدی ؟!
ساغر با اخم گفت : پویا ..!!
پویا خم شد گونۀ ملودی روکه مشغول شیرخوردن بود بوسید وپشت سرش س... ساغروبوسید . ساغرسرخ وسفید شد .
ساغرگفت : پویــــــــــا ... حداقل ازپروا خجالت بکش.
پویا با پررویی گفت : پروا ازاین چیزا زیاد دیده توغصۀ اونونخور ..!
زدم زیرخنده گفتم : راحت باش بابا ... پویا به من یواشکی چشمک زد وروبه ساغرگفت : بابا اونواونجوری انداختی بیرون آدم دلش می خواد خب ، مخصوصا" الان که توش شیرم داره سایزش دوبرابرشده !!!
ساغرازخجالت داشت پس میوفتاد... پویا گفت : من دارم ازالان این بچه روآب بندی می کنم .می ترسم دست انتقام خدا ازآستین بیرون بیاد و اون بلاهایی که من شبها سرپدرومادرم میاوردم این سرمن بیاره !!!
ملودی جیغ زنان خودشوانداخت توی بغل پویا ودوتایی خونه روگذاشتن روی سرشون ...
با صدای زنگ تلفن پویا ازجا برخاست وملودی روداد بغل من. خدایا چقدراین بچه خوردنیه . توبغلم درازکشیده بود ، پاهای توپولشوبا دستاش می گرفت وشست پاشومی کرد توی دهنش . پویا اومد گفت : بندازپاتوپایین دخمل .زشته .
ملودی غش غش می خندید .
ساغربا سینی چای ازآشپزخونه خارج شد وروبه پویا گفت : کی تلفن کی بود ؟
پویا درحالیکه دهنشوفرومی کرد تو شکم ملودی وصدادرمیاورد گفت : رامبد بود ...
من وساغربه هم نگاه کردیم ساغرگفت : چیکارداشت ؟
پویا همونطورکه مشغول بازی با ملودی بود گفت : داره میاد اینجا، ازش خواستم تویه کارحقوقی کمکم کنه داره میاد نتیجه روبگه . شوهرخواهرشما که ماروقال گذاشت .
رامبد رویکی دوبارتومهمونیها دیده بودم ولی برخوردهامون درحد سلام وخداحافظ بود.دوست نداشتم پارسا حساس بشه . رامبد بسیارقابل احترام بود ودلم نمی خواست به شخصیتش خدشه ای وارد بشه. چایم روسریع خوردم وازجابرخاستم . ساغروپویا هردو با تعجب گفتن : کجا ؟! بمون به پارسا هم زنگ می زنیم بیاد اینجا ...
ازجا برخاستم به سمت پالتوم رفتم وگفتم : ممنون .هوا داره تاریک میشه ، باشه برای یه شب دیگه ... بالاخره با بدبختی ازدستشون فرارکردم .
تازه دوتا خیابون و رد کرده بودم که ماشینم پنچرشد ... بخشکی شانس . نمی دونستم چیکارکنم . خیابون خلوت وهوا تاریک بود ..دستهامو به کمرم زدم وبه تایرپنچرشده خیره بودم که یه صدایی ازپشتم گفت : به به پروا خوشگله ! توکجا اینجا کجا ؟!
ازشنیدن صداش موبه تنم راست شد ، با ترس برگشتم عقب درحالیکه خدا خدا می کردم اشتباه کرده باشم ... با ترس به چشمهاش خیره شدم وگفتم : فرشاد . . . ؟ ؟ ؟ ! ! !
*********
  
 
با وحشت به روبروم خیره شده بودم . بازم همون چشمهای وقیح ونفرت انگیز . سعی کردم خودمونبازم ولی انگارموفق نبودم با لکنت گفتم : ت .. تو ..ا..اینجا چی..چیکارمی کنی ؟
پوزخندش پررنگترشد گفت : می دونی چند وقته دارم دنبالت می گردم ؟ بالاخره گیرت آوردم !
با نفرت جواب دادم : توغلط کردی دنبال من گشتی . بروهمون جهنمی که بودی .
نچ نچ کنان سرشوتکون داد وگفت : عزیزم توکه انقدربی ادب نبودی ، به هرحال هرجا برم توهم با من میای !
ازاینکه کسِ دیگه ای غیرازپارسا عزیزم خطابم کنه چندشم شد . با حرص گفتم : گمشودست ازسرمن بردار . من شوهردارم ویک تارموی گندیده شوبه هزارتای تو وامثال تونمی دم.
دوباره بهم نزدیکترشد ، با دندون قروچه گفت : توفقط زن منی . داغتوبه دل شوهرت می ذارم ... چند قدم عقب برداشتم می خواستم فرارکنم که مچ دستموگرفت .شروع کردم به تقلا کردن وجیغ کشیدن ، داشت منو می برد سمت بنزسورمه ای رنگش که کنارماشینم پارک کرده بود ودرش هم بازبود ... داشتم ازترس قالب تهی می کردم ناگهان صدای جیغ لاستیک ماشینی به گوشم خورد . با آخرین توانی که داشتم به اون سمت برگشتم ... ازدیدن رامبد انگاردنیا رو بهم دادن ... فقط سروکلۀ فرشاد ومی دیدم که زیردست وپای رامبد به هرطرف میره . آخه رزمی کاربود . وفرشاد براش بیشتراز یه بچه نبود . تو یه چشم به هم زدن فرشاد با سروصورت خونی سوارماشینش شد وپا به فرارگذاشت.گوشۀ دیواری که متعلق به یک قالیشویی بود تکیه داده بودم. حالم به شدت بد بود ، تازه اون موقع گریه م گرفت . رامبد اومد جلوبازوموگرفت برد توی ماشین خودش نشوند وبخاری روروشن کرد ... بدون حرف به طرف ماشینم رفت . با دیدن لاستیک پنچرشروع به پنچرگیری کرد.
کارش که تموم شد درماشینوبازکرد نشست.کمی مکث کرد وگفت : می شناختیش ؟!
اول می خواستم بگم نه ! ولی وقتی به چشمهای تیزبینش نگاه کردم فهمیدم دروغ گفتن به یه وکیل ومشاورکارخیلی احمقانه ایه ! من ازعهده ش برنمیام ، درضمن ممکنه درموردم هزارویک جورفکرکنه . سرموبه نشونۀ مثبت تکون دادم که گفت : می شنوم ! هرچی هست بگو مطمئن باش بین من وتو دفن میشه .
آب دهانمو قورت دادم شروع به تعریف کردم : زمان دانشجویی تنها کسی که باهاش دمخوربودم لیلا بود که الانم تویه بیمارستان با هم کارمی کنیم.زیاد با کسی قاطی نمی شدم وسرم تولاک خودم بود . فرشاد "همین که دیدیش" یکی ازخوش تیپ ترین ودرعین حال پولدارترین پسرهای دانشگاه بود . چشم خیلی ها روبه دنبال داشت . همیشه یه عده اطرافش بودن ونوچه گیشومی کردن. هیچ کس ازخانواده ش چیزی نمی دونست وخودش به چند تا ازدوستای نزدیکش گفته بود که ایران نیستن وخودش تنها زندگی می کنه فقط گاهی برای دیدنشون میره . ولی عجیب بود که سراغ هیچ دختری نمی رفت ... بعد ازمکث کوتاهی ادامه دادم : ومتأسفانه بین این همه عاشق سینه چاک , دست روی من گذاشت ... هرکاری می کردم ازش خوشم نمیومد ، حس بدی نسبت بهش داشتم . اوایل هرروزازطریق دوست دخترای دوستاش برام هدیه های رنگارنگ می فرستاد "می گم دوست دخترای دوستاش چون می دونست من با پسرها میونۀ خوبی ندارم" منم بدون اینکه حتی نگاه کنم برمی گردوندم ، یواش یواش خودش سرراهم سبزمی شد ، بازم بی محلی من بود وحیرت دیگران وخشم خودش . کم کم شروع به تعقیبم کرد . زندگی روبرام سخت کرده بود .وقت وبی وقت موضوع خواستگاری وازدواج وپیش می کشید ولی نمی تونستم بپذیرم . با اینکه درظاهرپسربدی به نظرنمی رسید . تا اینکه یکیاریکی ازدوستاش پنهانی ازطریق نامزدش نامه ای به دستم رسوند که نوشته بود فرشاد توکارقاچاقه وحواسم باشه یه وقت گولشونخورم ... ترس عجیبی به دلم راه افتاد با خودم فکرکردم پس بگواین ماشینهای مدل بالا که هرروزعوض میشه واین لباسهای مارکدارگرون قیمت که تا حالا هیچ کدوم ودو بارتوی تنش ندیدم ، پولش ازخون جوونهای مردم تغذیه می شه . من که نمی تونستم باهاش دربیوفتم به همون بی محلی اکتفا کردم . ازترسم به پدرگفتم ماشین نمی خوام خسته شدم وازپویا خواستم اون زحمت رفت وبرگشتمو به عهده بگیره . طفلی پویا قبول کرد ولی یه روزهایی برای بردنم نمی تونست بیاد ؛ اونوقت فرشاد سرراهم سبزمی شد وآزارم می داد. تمام خواستگارهامونقره داغ کرده بود ودیگه کسی توی دانشگاه جرأت نداشت به خواستگاریم بیاد ... بعد ازمدتها به همین منوال گذشت . آخرهای ترم بود تا اینکه یک دفعه غیبش زد ، انگارآب شد رفت توزمین وهیچ خبری ازش نشد. اول می گفتن گرفتنش ولی بعدها فهمیدیم مثل اینکه باندشون لورفته وازایران قاچاقی فرارکرده ولی امروزنمی دونم ازکجا یه دفعه سبزشد جلوم واگه تونرسیده بودی نمی دونم چه اتفاقی میوفتاد ؟!
رامبد با حوصله به همۀ حرفهام گوش کرد وحتی کلمه ای حرف نزد ... با انگشتهاش روی فرمون ماشین ضرب گرفت ، دستشوبرد توی جیب کتش که اززیرپالتوپوشیده بود کارتی خارج کرد به طرفم گرفت وگفت : این کارت منه . یه دفتروکالت زدم .اگه فرشاد سروکله ش پیدا شد بدون فوت وقت با من تماس بگیر. کارتوازش گرفتم وگفتم خواهش می کنم به قولت عمل کن ونذارکسی چیزی بفهمه مصوصا" پارسا یا پویا ، چون بفهمن تا نکشنش دست نمی کشن ومن دلم نمی خواد این حرف درزپیدا کنه . گفت خیالت راحت باشه من سرقولم می ایستم ... ازماشین پیاده شدم... انگارفهمید هنوزمی ترسم ، با لبخند اطمینان بخشی گفت : من پشت سرت تا دم خونه میام خیالت راحت باشه .
با حق شناسی نگاش کردم وسوارماشین شدم. همونطورکه گفته بود تا جلوی درِ خونه دنبالم اومد ولحظۀ آخربا گفتن اینکه به پارسا سلام برسون بوق کوتاهی زد ورفت .
******
ماشینوتوی پارکینگ گذاشتم ، منتظرآسانسورنشدم وبدوازپله ها رفتم بالا . ماشین پارسا پارک بود ، هوا تاریک شده بود . دروبازکردم وارد شدم دیدم پارسا روبروم ایستاده . مثل همیشه رکابی وشلوارک پاش بود .دستپاچه سلام کردم ، با یه حالت خاصی جوابموداد و گفت : چقدردیرکردی ؟
شال وپالتومودرآوردم به جا رختی آویختم گفتم : آخه نمی دونی به چه دردسری افتادم که !
با موشکافی تمام حرکاتموزیرنظرداشت گفت: می شنوم!
وا ..!! این چرا اینطوری شده ؟! به سمت اتاق خواب رفتم وتاپ وشلوارکموبرداشتم. برعکس هوای سرد بیرون , گرمای خونه واقعا" دلچسب ومطبوع بود. شلوارکم حسابی کوتاه بود . طرح روش چند تا لب با رژلب قرمزداشت . تاپمم پشتش شل میوفتاد ودراصل تمام پشتش بازبود . جلوشم از پشت گردن گره می خورد... گرفتم توی دستم اومدم توی سالن . پارسا روی مبل نشسته بود وبروبرزل زده بود بهم . شروع کردم جلوش به عوض کردن لباسهام . رفتم نشستم پشتموکردم بهش گفتم : غزنای اینوبازکن دارم خفه می شم . بدون حرف بازکرد ، لباس زیرمودرآوردم و تاپوکشیدم توی تنم شروع کردم به تعریف ماجرا ازخونۀ پویا گرفته تا تلفن رامبد وپنچری ماشین وسررسیدن رامبد "همه چیزغیراز قضیۀ فرشاد که فاکتور گرفتم" درآخرکه رامبد تا دم دردنبالم اومد که دوباره توی خیابون موردی پیش نیاد گیربکنم ... کم کم چهره ش ازهم بازشد ولبخند کم رنگی گوشۀ لبش جا خوش کرد . باهمون لبخند گفت: برای همین رامبد پشت سرت بود ؟!! خب می گفتی بیاد بالا !!
پس حدسم درست بوده ! پارسا ازپنجره رامبد و دیده بوده ومنتظربود ببینه من بهش چیزی می گم یا نه ؟ حالا که جریانوگفته بودم خیالش راحت شده بود !
گفتم : الان برای شام یه چیزی درست می کنم ، این ماشینه حسابی گیرم انداخت ... پارسا پشت سرم وارد آشپزخونه شد گفت : من شام درست کردم !!!
با چشمهای گرد شده گفتم : جدی ؟ !!
به اجاق گازنگاه کردم قابلمه روش بود درحالیکه می رفتم سراغش گفتم : حالا چی هست ؟
با خنده گفت ماکارونی !
درقابلمه روبازکردم یه خمیرقرمزرنگ توی طرف بود ! گفتم : میشه بگی چطوری درست کردی ؟
پارسا : مثل خودت دیگه !
- قبول ، مثل من درست کردی ! ولی میشه توضیح بدی ؟!
پشت میزنشسته ومنتظربود من غذاروبکشم گفت : خب آبوگذاشتم جوش اومد توش رب ریختم وماکارونی هارو خردکردم ریختم توی آب بعد منتظرشدم آبش کشیده شد ودم گذاشتم !!!
درِقابلمه توی دستم بود وداشتم بهش نگاه می کردم گفتم : میشه بیای یه نگاهی بندازی ببینی دم کشیده یا نه ؟!
ازجاش بلند شد اومد توی قابلمه رونگاه کرد ، سرشوبلند کرد به من نگاه کرد ، دوباره توی قابلمه رونگاه کرد واینبارروی سرشوآروم خاروند وگفت : قیافه ش که چنگی به دل نمی زنه ! می خوای اصلا" املت درست کنم ؟!
با خنده گفتم : لازم نکرده خودم درست می کنم !
با خنده گفت : ولی این حیفه ها !
گفتم : اگه حیفه می خوای توبخورش من املت می خورم !
سریع گفت : نه ! منظورم این نیست ، می خوای ببرم بدم به این پیمانکاره که سرخیابون ساخت وسازمی کنن ، بزنه توکارساختمون ! عمرا" سیمان به سفتیه این باشه !
هردوزدیم زیرخنده ... گوجه ها رو رنده کردم وبدون روغن ریختم توتابه وحسابی که آبش کشیده شد روش روغن ریختم ونمک پاشیدم . پارسا بالای گازایستاده بود وبه دقت نگاه می کرد گفت : اِ..!! گوجه رومگه رنده می کنن برای املت ؟!
- وا... پس چیکارمی کنن ؟
پارسا : من فکرمی کردم درسته می ریزن تویه ظرف آب , می ذارن انقدرمی پزه که وا بره !
- اونیکه توفکرکردی رب میشه تازه اونم نه اونجوری .
پارسا : خب خوبه حداقل بذاراملتو یاد بگیرم !
- تودانشجوبودی کی غذاهاتومی پخت ؟
پارسا نوبتی بود ، یه بارسیروس یه بارم پدرام .
- پس توچی ؟
پارسا : منم هیجی دیگه ! بلد نبودم که فقط می خوردم .البته دست پخت پدرام حرف نداشت ولی خدایی هیچ کس انگشت کوچیکۀ توأم نمی شه .
گوجه ها که حسابی رنگ انداخت تخم مرغ ها روشکستم روش هم زدم وگفتم : بفرمائید سرمیزآقای آشپز !
خودم زیاد اشتها نداشتم ولی برای حفظ ظاهردوسه لقمه خوردم ولی پارسا با اشتها همه روخورد تهشم نون کشید ! بالاخره این هیکل باید یه جوری تغذیه می شد دیگه!
ازسرمیزبلند شد رفت ولوشد جلوی تلوزیون .منم ظرفهاروشستم . شانس آوردم توی قابلمه تفلون هنرنمایی کرده بود وگرنه مگه می شد اونا روشست ؟!
حوصلۀ چای ریختن نداشتم .رفتم پیشش ... تکیه داده بود به پشتی مبل پاهاشم با فاصله ازهم ولوکرده بود . خودمویه وری انداختم روش . پاهام روی کاناپه درازبود وبالاتنه م روی سینه وشکمش . دستشوانداخت دورکمرم تا ازروش لیزنخورم . دستهاموآروم کشیدم روی سینه ش . یه چشمش به تلوزیون بود یه چشمش به من... با اون یکی دستش آروم آروم رونمونوازش می کرد وگاهگداری فشارمی داد.
ازغروب که فرشاد ودیده بودم عشق وعلاقه م به پارسا چندین برابرشده بود وبیشتر بی تابی می کردم براش ... صورتموبردم جلواول گونه شوبوسیدم بعد یه بوسۀ کوچولوازگوشۀ لبش گرفتم . پیش رَوی آهسته م داشت عطش شوزیاد می کرد ، اینوازفشاردستاش روی بدنم حس می کردم . درحالیکه سینه شو نوازش می کردم شروع کردم به بوسیدن گلوش . دستش که روی پاهام بود وآورد بالا فروکرد لابلای موهام ودیگه نذاشت سرموعقب بکشم . لبهاموچسبوندم به لبهاش . ترس اینکه یه روزی ازدست بدمش داشت ازپادرم میاورد. خودموتوی بغلش بالا کشیدم نشستم روی پاهاش وپاهاموگذاشتم دوطرف بدنش ؛ دستهاموانداختم دورگردنش . درحال بوسیدن دستشودرازکرد کنترل وبرداشت تلوزیون وخاموش کرد. پایین عرق گیرشو گرفتم آوردم بالا وازتنش کشیدم بیرون . معلوم بود ازکارام تعجب کرده چون همیشه اون بود که اول پیش قدم می شد. بند تاپموبازکرد ازتنم درآورد وگفت : حالا هیچ هیچ شدیم . با صدا خندیدم ، طاقت نیاورد گفت : پارسا قربون خنده هات بره ، امروزچی خوردی ؟! صورتموچسبوندم به صورتش بریده بریده گفتم :مگه خوشمزه ترازتوأم تو این دنیا چیزی پیدا میشه ؟
نفسش به شماره افتاد . دست انداخت دورکمرم خوابوند روی مبل خودشم انداخت روم . دستمو بردم زیرسرم کوسن مبل وکه زیرسرم بود وکشیدم پرت کردم اونطرف. سرم به عقب متمایل شده بود وپارسا زیرگلومو داشت می مکید.دیگه برام مهم نبود جاش بمونه وکسی ببینه ، مهم شوهرم بود . تواون هیروویرناخوداگاه یاد فرشاد میوفتادم وبرای چند دقیقه ازپارسا قافل می شدم . یه کم که گذشت سرشوآورد بالا گفت : پروا خانمی کجایی ؟!
زود حواسموجمع کردم گفتم : اینجام عزیزدلم پیش تو !
پارسا " نه مثل همیشه نیستی !
- باورکن اشتباه می کنی قربونت برم .
پارسا : نکنه من مشکلی دارم؟!
- نه فدات شم ، تومثل همیشه عالی وبی نظیری !
پارسا : پس چرا فکرت درگیرمیشه ؟!
چسبیدم بهش گفتم : انقدرمنودرانتظارنذار! فکرم درگیراون ملاتیه که درست کرده بودی !
خنده ش گرفت گفت : می خوای یه دونه بهترشوبرات درست کنم ؟
چونه شو بوسیدم گفتم : اوهـــــــــوم ...
دوباره حمله کرد بهم وگفت : این پیش درآمدشه ها ، سانس بعدش بمونه برای آخرشب !
بی پرده گفتم : پس من الان حموم نمی رم !
ازنرمشی که نشون می دادم شوک زده شده بود ...
اون شب یکی ازبهترین شبهای زندگیم درکنارپارسا بود . . .
**********
  
 
ساعت حدود 2 نیمه شب بود . کرخت وبی حس ، ازپشت توآغوش پارسا فرورفته وغرق لذت بودم . آروم بازومونوازش می کرد . دم گوشم گفت : پروا خانم .
با صدای خمارگفتم : هــــوم ؟!
با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت : هوم ، یعنی بله دیگه ؟!
خندیدم . ازپشت سرشوآورد جلوگونه موبوسید . خنده م بیشترشد . سرموبرگردوندم به سمتش وتویه چشم به هم زدن لباموچسبوندم به لباش وبا لذت شروع به بوسیدن کردم. گفتم : پارســـــا ...
پارسا : جون دلم ؟
دوباره پشت بهش کردم گفتم : برام می خونی ؟!
پارسا : چی برات بخونم ؟
- همون شعرِکه شب عروسیمون برامون خوندی .
پارسا : منظورت همون شبیه که توپ گرفتی خوابیدی وفکرمنه بیچاره رونکردی ؟!
- عزیزم عمدا" که نبود .
پارسا : توهیچ فهمیدی من اون شب تا خودِ صبح بالای سرت نشستم نگات کردم ؟!
- جدی که نمی گی ؟!
پارسا : کاملا" جدی دارم می گم .
دستشوازروی شکمم برداشتم به لبم نزدیک کردم پشتشو بوسیدم گفتم : بمیرم برات که انقدراذیت شدی .
پارسا : خدا نکنه ، دیگه این حرفونشنوما .
- حالا برام بخون .
محکمتربغلم کرد وآهسته شعر "شمع سحریِ ؛ سالارعقیلی " روزمزمه کرد :
به نگاهی یارا
غم دل را بستان
گل رویت بنما
درعوض جان بستان
همچوشمع سحری سوزم ازاین عشق نهان
صدای بم وقشنگی داشت غرق لذت شدم ... یه کوچولوبوسیدتم وگفت : یه چیزبگم دعوام نمی کنی ؟!
چرخیدم به سمتش ، دستهاموانداختم دورگردنش وبا نازگفتم : تا چی باشه !
سرشوبرد زیرگلوم گفت : گرسنمه !
با چشمهای گرد شده گفتم : شوخی می کنی !
پارسا : باورکن جدی گفتم . آخه امروززود شام خوردیم !
- چی می خوری ؟
پارسا : هرچی توبدی می خورم .
- باشه ، پس هرچی درست کنم باید کمکم کنی .
پارسا : نوکرتم هستم.
- پس بذاراول برم حموم .
پارسا : نه دیگه حموم وبی خیال بعدش دوباره باهات کاردارم !!
- سردیت نکنه یه وقت ؟!
با یه غلت خودشوانداخت روم گفت : توغصۀ اونونخور .
با لبخند گفتم : با سالاد الویه چطوری ؟!
ادای فکرکردنودرآورد گفت : خوبه . درست کردنشم یاد می گیرم .
- نه ! الویه نه ! برای شب سنگینه .
پارسا : پس چی ؟
- پاشوبیا تا بهت بگم .
شلوارکموازروی زمین برداشتم ؛ تاپم توسالن روی مبل بود ... ازدست پارسا هرروزصبح کارم شده بود لباسهاموتوسالن ازروی زمین جمع می کردم . حالا لباسهام هیچ ؛ لباس زیرهام فجیع بود !
پا شدم ازروی تخت اومدم پایین . بی شرف با چشمهاش داشت درسته قورتم می داد .سریع تا دوباره ویرش نگرفته ازاتاق خارج شدم.راستش خودمم گرسنه م شده بود .
چند دقیقه بعدازمن اومد . حوله دورگردنش بود با قیافه گفتم : منونذاشتی برم حموم اونوقت خودت رفتی !
اومد جلوبغلم کرد گفت : عزیزم من زود درمیام توبری موهات خشک نشده دوباره باید بری ! اونوقت مریض میشی .
براش پشت چشم نازک کردم گفتم اون فیله های مرغ وازتوی آب دربیارببین یخ ش بازشده یا نه ؟
به سمت ظرفی که گفته بودم رفت گفت :آره بازشده .
-گفتم : تا من سیخ هاروپیدا کنم اونا روتیکه کن .
یه ملافه انداختم روی قالیچۀ آشپزخونه نشست روش با حوصله فیله های مرغ وتیکه کرد ... سیخ ها روگذاشتم زمین وخودمم نسشتم دوتایی فیله هاروسیخ زدیم
یه دونه فلفل دلمه ای آوردم لابلای فیله ها زدیم وبردیم روی تراس ... تراس کوچیک بود ولی روبروش پارک وفضای سبزی که وجود داشت خیلی با صفا کرده بود و ازجایی هم دید نداشت . نورمهتاب افتاده بود . یه اجاق گازکوچیک داشتیم که توی تراس وصل کرده بودیم برای مواقعی که مهمون زیاد داشتم برنج روروی اون دم می ذاشتم یا وقتی که آقا پارسا ویارمی کردن براش اونجا بساط راه می نداختم.گاهی هم شبها تا دیروقت می نشستیم وحرف می زدیم . هوااونشب سرد بود ونمی شد زیاد موند.سریع کبابها رودرست کردیم وبرگشتیم توی سالن روی همون قالیچۀ آشپزخونه . پارسا یه کم سوزونده بودتشون ولی طعمش خوب بود ودل رونمی زد.
وقتی سیرشد بالشت آورد همونجا انداخت ولوشد. سینی سیخ ها روهول دادم کناروچهاردست وپا رفتم جلو سرموروی بازوش گذاشتم .
گفتم : وای دلم درد گرفت زیاده روی کردم.
دستشوکشید روی شکمش گفت : به منکه خیلی چسبید ! دسرشوکِی بهم میدی ؟!
- وای پارسا فعلا"حرفشونزن که یه فشارکوچیک بهم وارد بشه حالم بد شده .اذیتم نکن.
پارسا : باشه ، من طاقتم زیاده تا صبحم شده صبرمی کنم.
- تومگه فردا سمینارنداری آخه ؟
پارسا : چرا عزیزم ، باید تمرکزداشته باشم یا نه ؟!
خودموبهش چسبوندم ونفهمیدم کِی توی بغلش خوابم برد !
*****
ازخواب بیدارشدم بدنم کوفته بود . فقط توی آشپزخونه نخوابیده بودیم که اونم نوبرکردیم . پارسا هنوزخواب بود. بلند شدم رفتم دوش گرفتم سرحال شدم ، بعد ازآماده شدن صبحونه پارسا روبیدارکردم . بیدارشد نشست سرجاش تا چشمش به من افتاد چپ چپ نگام کرد گفت : بازکه تودیشب خوابت برد !
زدم زیرخنده حرصش گرفت گفتم : پاشوصبحونه بخوریم یریم دیرمی شه ها .
با اخم وتخم ازجاش بلند شد رفت توی حموم.عادتش بود باید هرروزصبح دوش می گرفت اونوقت به من می گفت ماهی !
******
مشغول تعویض پانسمان بیماری بودم که تازه عمل کرده بود لیلا گفت : پروا همسرپویا پشت خطه کارت داره .
تا حالا پیش نیومده بود با بیمارستان تماس بگیره . کارم تموم شده بود رفتم گوشیوبرداشتم گفتم : جانم ساغرچیزی شده ؟!
ساغر: سلام عرض کردم .
با خنده گفتم : خب بابا علیک سلام ! پویا خوبه . خوشگل عمه چطوره ؟
ساغر : هردوشون خوبن . راستش پروا یه زحمت برات دارم .
- زحمت چیه عزیزم ؟ شما امربفرمایید .
ساغر: امروزخونۀ دوست پویا دعوتیم می خواستم اگه زحمتی نیست ملودی روبذارم پیشت ، اونجا شلوغه اذیت میشه .
- عمه قربونش بره به روی چشمام . فقط بگوچه ساعتی میاریش ؟
ساغر : میارمش دم بیمارستان تحویلت میدم.
- باشه من دوساعت دیگه تایمم تمومه ، همون موقع بیارکه برنگردم توی بیمارستان بچه مریض میشه.
با خنده گفت : چشم خانم پرستار ...
بعد برگشتم توی بخش ... ساعت کارم تموم شده بود حاضروآماده توی راهروبا لیلا ودوتا ازپرستارها مشغول خوش وبش بودیم که شبنم گفت : به به شوهرگرامیتون تشریف آوردن . ولی خومونیما عجب ابهتی داره ، توازش نمی ترسی ؟!
سرموبرگردوندم عقب دیدم سه تا ازهمکاراش رسیدن بهش وشروع به صحبت کردن. گاهگداری بدون اینکه جلب توجه کنه زیرچشمی نگام می کرد . لیلا متوجه شد زود گفت : آب دهنتوجمع کن . خب توکه طاقت نداری بروببرش خونه .... چهارتایی زدیم زیرخنده فاطمه گفت : خودمونیم شوهرت بیشترشیبه مهندسه تا دکتر با این شلوارجین وکت اسپرت ...
با خنده گفتم : تا نرم جلوولش نمی کنن الان پویا وساغرم میان بچه ها من رفتم. بعد ازخداحافظی رفتم پیش پارسا ورو به همه سلام کردم ... بلافاصله همگی چرخیدن به سمتم وبلااستثناء با سرهای خم شده جوابمودادن . به پارسا گفتم : برادرم پایین منتظره اگه اشکال نداره میشه زودتربریم ؟
انگاربدش نمیومد زودتربره چون سریع عذرخواهی کرد ودوتایی به سمت خروجی به راه افتادیم .
جریان ملودی روبراش گفتم با خنده جواب داد : به به پس امروزیه مهمون کوچولوی نازنازی داریم .
پویا وساغرتوماشین منتظربودن . تا مارودیدن ازماشین خارج شدن.ملودی توی بغل ساغرخواب بود . گرفتمش سفت به خودم چسبوندم.بخاطرسردیه هوا زیاد معطل نکردیم ، پویا وساغرم دیرشون شده بود . بعد ازگرفتن ساک وسایل ملودی ازهم جدا شدیم ...
به خونه که رسیدیم اول ملودی روپیچیدم توی پتووروی مبل خوابوندمش که جلوی چشمم باشه بعد وسایلشوازساک خارج کردم.شیشۀ غذای آماده شوروی کابینت گذاشتم.پارسا لباساشوعوض کرد اومد توی آشپزخونه ، چشمش که به غذای ملودی افتاد گفت : این چیه ؟
- غذای ملودیه .
پارسا : چطورتوی شیشه ست ؟
- ازغذاهای آماده ست دیگه .
پارسا : می دونی توی اینا مواد نگهدارنده می ریزن ؟ یه چیزبرای این بچه درست کن . چیه ایناروبه خورد بچه ها میدن آخه ؟!
- راست میگی الان یه کم براش سوپ درست می کنم.
پارسا : پس یه کم بیشترش کن عموشم بخوره . دیشب توی آشپزخونه خوابیدیم حس می کنم یه کم بدن درددارم ، برای خودتم خوبه .
- منکه توی بغل تو، جام گرمِ گرم بود .
پارسا : پس با نقشه منوقال گذاشتی دیگه ؟
- نخیر! ازبس به خوردم دادی ، سنگین شدم نفهمیدم کی خوابم برد .
پارسا : من تا نمازبخونم یه کارکن این عروسک بیداربشه !
- وا ... ! با بچه چیکارداری ؟
پارسا : بابا دلم براش تنگ شده ، می دونی چند وقته ندیدمش ؟!
- بله می دونم سه روزه !!!
پارسا : عزیزم سه روزم یه عمره !
رفت نمازبخونه منم سریع برای شام سوپ درست کردم . بالاخره خانم ازخواب بیدارشد ... کمی نق ونوق کرد . رفتم گرفتم توی بغلم.اول با تعجب به درودیواربعد به من نگاه کرد.با قیافۀ خواب الود لبخند زد.چسبوندمش به خودم همون موقع پارسا اومد توی سالن تا چشم ملودی بهش افتاد یه جیغ بلند کشید وهجوم برد بپره توی بغلش . پارسا سریع اومد ازمن گرفتش یکی دوبارانداختش بالا وملودی با ذوق جیغ می زد . دوتایی کلی سروصدا را انداخته بودن وصدای خنده هاشون خونه رو برداشته بود.فکرنمی کردم پارسا انقدربچه دوست داشته باشه .البته ملودی بچۀ معمولی نبود . خیلی خوردنی وتودل بروبود.
حسابی توسروکلۀ هم زدن ... یه ظرف کوچیک ازسوپ بدون ادویه جدا کردم وتوی میکسرریختم برای ملودی فقط کمی نمک ریختم ... برای خودمونوادویه وچاشنی وآبلیموریختم کشیدم توی سوپ خوری وروی میزگذاشتم . رفتم ملودی روازپارسا گرفتمش گفتم : بیا سرمیز... تا ملودی اومد توبغلم حمله کرد به سینه م گازمی گرفت وجیغ می زد . پارسا گفت : چشه بچه ؟
گفتم : گرسنه شه شیرمی خواد !
با خنده گفت : خب بهش بده !
پشت چشم نازک کردم گفتم : من هنرکنم به توشیربدم ازسرمم زیاده !
نشستیم سرمیز. ملودی رونشوندم روی میز وبهش با یه قاشق کوچولوسوپ می دادم ... طفلی بچه انقدرگرسنه بود هرقاشقی روکه می خورد سرشوبه چپ وراست تکون می داد می گفت : به به ...
مرده بودیم ازخنده.حسابی که سیرشد می خواستم خودم بخورم .یک لحظه ازش قافل شدم خم شد ملاقه روبرداشت کوبید تو ظرف سوپ ، ازسرتا پاش سوپ خالی شد . فقط شانس آوردم سوپ سرد وحرارتش کم شده بود وگرنه بچه می سوخت ...
پارسا غش کرده بود ازخنده .ملودی که دید پارسا بدش نیومده دوباره ملاقه روبلند کرد بکوبه روهواازدستش گرفتم . پارسا با خندۀ کنترل نشده گفت : بذاربچه بازی کنه ، چیکارش داری ؟!
چپ چپ نگاش کردم گفتم : خدا به خیرکنه بچۀ ما چی ازآب درمیاد .
میزوهمونطوررها کردم ورفتم سراغ ساک خانم حوله وشورتشوبرداشتم رفتم حموم.
وان آب وپرکردم خودمم لباسهامودرآورم رفتم توی وان ملودی روگرفتم توی بغلم.ازذوقش جیغ جیغ می کرد.خوب که شستمش با حولۀ خودم خشکش کردم وشورت کوتاه چین چینی شو تنش کردم وپارسا روصدازدم.اومد توی حموم چشمش خورد به ملودی.گفتم حولشوبده .ازتوی قفسه آورد داد دستم.یه حوله لباسی صورتیه کلاه داربود.ملودی رودادم پارسا نگه داشت.حوله روتنش کردم کلاهم گذاشتم روی سرش وکمرحوله روبستم.ازموهاش چند قطره آب می چکید .با اون حوله شبیه آدمای کوتولۀ چاق شده بود . خیلی خوردنی بود. پارسا براش غش وضعف می رفت ؛ ملودی روچسبوند به سینه ش وقبل ازاینکه ازحموم خارج بشه دوسه بارازسرتا پامونگاه کرد . با اخم گفتم : تشریف نمی برید ؟
قبل ازاینکه بره اومد جلو لبامومحکم بوسید ملودی که نزدیک اومده بود با کف دست آروم دوسه باربه صورت پارسا زد . پارسا برگشت نگاش کرد گفت : جونم عمو . ملودی دستشو به طرف من نشونه گرفت گفت : ممش !!!
با پارسا زدیم زیرخنده پارسا گفت : عموجون اون ممشِ تونیست ، اون مال منه .
بی شرف قبل ازاینکه بره یه نیشگون از ... گرفت بهش چشم غره رفتم با صدای بلند خندید ورفت .
خودموشستم وحولموپوشیدم دراومدم بیرون.صداشون نمیومد... به سالن رفتم از دیدن صحنۀ روبروم تهِ دلم یه جوری شد . پارسا کف سالن درازکشیده بود وملوی روی سینه ش به خواب عمیقی فرورفته بودن وتا رسیدن پویا وساغرخواب بودن. پویا اومد بچه روبرد دیگه هرکاری کردم گفتن دیروقته بالا نیومدن ...
برای اولین بارلذت بچه دارشدن قلقلکم داد .a

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 357
  • بازدید کلی : 8,368